جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است

 

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی
 
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق
 
می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی ، تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری

نه ! از آن پاکتری..

تو بهاری ؟ نه ..
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را !

هوس باغ و بهارانم نیست ..

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

*حمید مصدق



جمعه دستش بند است،به دلتنگی من،بیکار که می شود برای بغض هایم غروب میبافد...!!
  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۰
  • ۳۲۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

دیروز صبح که بیدار شدم فقط میدونستم که لحظه ی سال تحویل 8و خورده ایه،اونموقع 7و خورده ایه بود،رفتم حموم،گفتم زودی میام دیگه،وقتی اومدم بیرون8:40دقیقه بود،سال تحویل شده بود،بابا ظرف میشست،مامان با بهار بازی میکرد،فاطمه هم تو اتاقش مثلا داش درس میخوند...از عادیش هم عادی تر...از مزخرفش هم مزخرف تر،فقط مامان وقتی منو دید گف عیدت مبارک! و تموم...بعد از ظهرش،ساعتای 7اینا رفتیم خونه مادرجون(مادربزرگ مامانم)،بعدشم خونه مامانبزرگ خودم...الان هم دارم روز مرگی میکنم،هیچ حس خاصی هم ندارم ،اگه احساسم از دوروز پیش بدتر باشه بهتر نیس...بهار حالش خوب نیس،سرماخورده شدیده،دستم دوباه درد میکنه،صبح دوباره رگش باد کرده بود،دیشب هم به زور 4تا استامینوفن و دستمال سر و چشم بند خوابم برد،

این چیه رازیست که هرسال بهار

با عزای دل ما می آید

*هوشنگ ابتهاج

  • ۰ نظر
  • ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۰۳
  • ۲۹۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

به چشمای تو سوگند...

چهارشنبه سوریه بارونیتون مبارک:) ،جاده باغرودیم،جاتون حسابی خالیه،صدای قطره های بارون که میخوره به ماشین رو دوست دارم...ضبط رو خفه کردیم:)

واااااااای،ترقه اونداختن جای ماشینمون،قلبم،خداااا،قلبم،یکی بگیره منووو،آقا به جان خودم منو زورکی آوردن نامردا

  • ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۴
  • ۲۳۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

http://s7.picofile.com/file/8243032026/5_Quote.jpg

تقصیر باران نیست این دیوانگی ها

تنها شدن در هر هوایی درد دارد

*محمد شریف

 

این واپسین روزها را خوب چزاندیم هاااااا،دست من یا دست تو اَش فکر نمیکردم زیاد فرقی کند،مهمش حالاست که دودل را چند دلم! و تو باز نیستی...میخواهم بفهمم،بدانم،درک کنم که...این جواب سوالم نیست!!! "این مایه ی تاسف است که این روزها جایی قرار گرفته ام که پارسال هم بودم،مایه ی تاســـــــف"

  • ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۳۴
  • ۲۴۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی زندان یه اصطلاح هست که میگن: طرف خودشو کشید بالا! یعنی خودکشی کرد... به نظرم خیلی اصطلاح بهتری نسبت به کلمه "خودکشی" میاد. مثل اینکه میخواد شجاعت رو نشون بده. شجاعت اینکه کار رو تموم کنی و خودتو از خفت و مرگ تدریجی بالا بکشی. مثل همین امروز صبح که صدای سرباز و زندانی ها پیچید توی بند دو و بعد همه به گوش هم رسوندند که "خودشو کشید بالا". با نخ دوک، توی حموم. چقدر باید می مرد و زنده می شد برای رسیدن به روز قصاص اونم بخاطر پنجاه هزار تومن؟! بچه های پیرزنه می دونستند که مادرشون خیلی پیر بوده و وقتی دست گذاشتند روی دهنش که جیغ نکشه از نظر بدنی کم آورده و مرده. امروز گفته بودند که می خواستند رضایت بدن و فقط دزد رو کمی اذیت کنند. ولی آخه یه نفر در روز چند بار می تونه بمیره و زنده بشه برای ادب شدن؟! وصیت نامه اش رو می نویسه و تمام جرم رو به عهده می گیره تا دوستش حداقل زنده بمونه بعد چند لایه نخ دوک و حموم... خودشو کشید بالا! به نظرم دیگه ادب شده بود. مرام به خرج داده بود و یکی دیگه رو نجات داده بود و بعد توی هوای آخرای اسفند، خودشو از خفت و مرگ تدریجی بالا کشیده بود... اون لحظه به چی فکر می کردی؟ چیزی از بچگیت به یاد می آوردی؟ از خانواده ات؟ گریه ات گرفت یا نه؟ یا شاید توی ذهنت هیچ تصویری جز فقر و بدبختی نبوده. به گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی که اینطور شجاعانه و بی تردید خودتو بالا کشیدی!*این پست کاملا واقعیه. سخاوتمندانه برای آرامش روحش دعا کنید و فاتحه بفرستید!

  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۲۲۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

پنجاه.

۱۶
اسفند

برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت! هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند! گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند! ما در مثلث تکراری سیزیف، ما در دایره ی تکراری پردستینیشن، به اختیار خودمان هیچ چیز به جز "عشق" نداریم!؛ رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست و خدا هیچ کاری نمی کند!... رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند! برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!... نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!... کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود!!!...

*مهدیه لطیفی


نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

*سعدی

+دیگه نمتونم بیشتر از این حرف بزنم...

  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۳
  • ۲۲۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

چهلُ نه.

۱۴
اسفند

می شود بیایی یک کاری کنی؟میشود بیایی این واپسین روزهایِ آخر سال را نچزانیم؟ بیایی و این روزها صلح باشیم،به سان پارسال ،بگذار گمان کنم امسال هم هستی،میدانی...پارسال که منتظر اسِ تبریک عید او بودم تو اس دادی...امسال که منتظر اسِ تو هستم هیچکس عیدم را تبریک نخواهد گفت،من یقین دارم،همان قدری که به23:23 دقیقه،همان قدری که به 17:17 دقیقه...همان قدر یقین دارم...

من..من نمیخواهم بی اعتنایی کنم،من بی توجه نیستم،تو خوب مرا بلد بودی،خوب مرا میخواندی،بخوان!اگر حوصله ات را ذهن و احساسم سر نبرده بخوان که دوستت دارم،بخوان که بی تو تنهای تنهای تنها میشوم،بخوان که قلبم با شنیدن صدایت میکوبد،میکومد،میکوبد...

بیا و بخوان،بیا و بخوان،به سان همان متن هایی که میخواندی،همانقدر آرام...هه!راستی...میدانی چه مدت است آرامش آغوشت آرامم نکرده؟یادت هست؟...میخواهی من یادت بیاورم؟از همان روزی که از پشت بغلت کردم ،همان روزی که دستانت را به پایین جیب هایت قفل کرده بودی و من بغلت کردم،و تو چه ظالمانه محرومم کردی.......دلم برای آغوشت تنگ شده،سخت است دلت تنگ چیزی شوی و نتوانی با پیش بگذاری که مبادا بازهم رانده شوی...


بیدار میشوم ،چای میخورم و دوستت ارم.

لباس میپوشم ،از خانه بیرون میروم و دوستت دارم.

در دلم دعا دعا میکنم که امروز نبینمت و دوستت دارم.

کیفم را روی صندلی میگذارم ،خوشحال از اینکه هنوز ندیده امت و دوستت دارم.

برمیگردم،میبینمت،چشم میدزدم و دوستت دارم.

سعی میکنم تا میتوانم از آنجا دور شوم و دوستت دارم.

میفهمم که داری به من نزدیک میشوی و دوستت دارم.

مقابلم قرار میگیری سلام میکنیم ،دست میدهیم و دوستت دارم.          

بوی هر عطری را که حس میکنم برمیگردم ، دنبال تو میگردم و همچنان دوستت دارم.

مثل یک کار واجب بین تمام کارهایم دوستت دارم و این تنها تنها کاریست که با جانُ دل دوستش دارم!


  • ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۴
  • ۲۶۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

من...من هیچگاه خیانت را یاد نگرفتم، من پر از بغضم،پر از دردم،پر از ضخمم...من دلم را دار میزنم اگر حتی ثانیه ای خواستن کسی را بخواهد که بداند تورا درصدی ناراحت میکند،یا نه!من دلم را دار میزنم اگر حتی ثانیه ای خواستن کسی را بخواهد که بداند کمی،فقط کمی خم به ابروهایت می آورد؛بخاطر تو نیست هاااا،میدانی آخر من ابروهایت را مثل همیشه دوست دارم...من...من بعد تو از خیلی چیزهایِ بیشتری بدم میاد،من بعد تو از خیلی چیزهای بیشتری اشکم میگیرد،من بعد تو شب های خیلی بیشتری در خیابانها پرسه میزنم،به قول نگار من بعد تو خیلی لوس تر شده ام!!!و تو...تو بعدِ من خیلی های بیشتری را دوست داری،خیلی چیزهای بیشتری را دوست داری و....و خیلی کمتر به کسی به اسم"من"فکر میکنی...نه نه شاید بهتر است بگویم و فکر کسی به اسم"من"خیلی کمتر از جیغ و جار ذهنت عبور می کند...

[ آدمها وقتی آدمها را نمیخواهند لهش میکنند] تسنیم

 

+ دلم که تنگ میشود مغزم چند برابر دلم گشاد میشود، گشاد و گشاد و گشادتر ! آنقد که نمیشود جمعش کرد (!!!)21/5/94

 

من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته؛همان است که اول داشته ام،آنچه که شکست ،شکسته و من ترجیح میدهم در خاطر خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم بیبینم.

{مارگارت میچل}

+میگن چیزی واسه تموم شدن جود نداره،میگن هیچی نیس،میگن...میگن هیچی از اولشم نبوده...تورو خدا کسی کاری کند...یکی بیاید کاری کند...التماس میکنم اگر کسی میتواند کمکم کند...

  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۴
  • ۲۱۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

-یه چیزی بپرسم؟

-آره بپرس

-....هیچی ولش کن

-بگو!آدم راز داریم!

-درباره خودم بود

-میدونم!!!!

-مژگان از من ناراحته؟

-نه ناراحت نیس،اتفاقا نگار گفته بود ازش بپرم،گف نه ناراحت نیس،اون روز که خونه نگارشون بودی نگار گف پاشو بیا مژگانَم بیار آشتیشون بدیم!!!به مژگان گفتم گف اصن ما قهر نیستیم بخوایم آشتی کنیم!!!

حالم خوب نیس،مزخرفه،اعصاب خوردکنه،سردرد آوره ولی حالم خوب نیس،ینی هم خوب نیس هم خیلی بده،هه!به قول نگار از لحاظ روحی حالم خوب نیس،چیزهای حال خوب کن زندگیم دیگه حال خوب کن نیستن!مهده دردآورن،حالت تهوع آورن،گریه آورن...ریاضی گریه آوره،معادله خط گریه آوره،والیبال معده درد آوره،بسکت گریه آوره...بوی عطرش...بوی عطر اونی که شالشو میگرفتم جلویِ بینیم و زنده میشدم گریه آوره،حالت تحوع آوره...اونقد حالم بد هس که نتونیتم این مدت هیچی بنویسم،انقد حالم بد هس که این مدت با هرکی راه رفتم بعد یه مدت صداش در اومد که یه چیزی بگو،چه خبر؟ و من از افکارم برای لحظاتی جدا شدم و احساس کردم سرم به شدت دردمیکنه...

+اشک میریزم،میبارم،میمیرم،بخاطرِ تویی که با من قهر نیستی،به خاطر تویی که حالت خوب است،بخاطر تویی که نگاهم نمیکنی،بخاطر تویی که دوری میکنی،بخاطر دوست داشتن هایم،بخاطر شکستن هایم،بخاطر تمام لحظاتی که داشتم میشدم این آدم این روزها...من حالم خوب نیست،نه...من شکست خورده ام،من تویی را که از آدم هایی قابل احترامِ زندگیم بودی از دست داده ام...نه...نه...من حالم خوب نیست تو که نیستی...

دیروز تولد مریم بود،رادروزت مبارک مریمِ عزیزم:*


یاسر بینام-سوگند



  • ۲ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱
  • ۴۱۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

اینکه در یک روز سرد زمستانی حالت خوب نباشد،اینکه لال شده باشی،اینکه خودت هم ندانی چت شده است ! اینکه از کسانی که دوستشان داری دوری کنی،اینکه دیگر ریاضی حل کردن آرامت کند،نه بسکتبال بازی کردن و نه چرخاندن توپ والیبال در دستانت...اینکه ندانی چرا سگ اخلاق شده ای،اینکه حرف نزنی،اینکه گمان کنی به ته ته تهش رسیده ای،اینکه یکی از دوستانت بگوید که امشب تست های ریاضی را تمام میکند،کسی بگوید که(من هم تمام میکنم) و تو هم بگویی:(من هم!من هم تمامش میکنم....) و بعد ترش ته دلت بگویی:(تمامش میکنم زندگیم را!) ،اینکه بوی عطرش در مشامت نپیچد،اینکه دیدنش دلت را نلرزاد،اینکه از نگاه کردن به او خودداری کنی،اینکه احساس کنی منتظر است قدم جلو بگذاری و خسته باشی از این قدم جلو گذاشتن های لعنتی،اینکه گمان کنی لحظه ای نگاهت کرده،اینکه حالت از یک زمان ها و ساعت های خاصی بهم بخورد،اینکه...اینکه تنها اتفاق خوب افتاده در یک روز سرد زمستانی که سر انگشتان دستت از سرما قرمز شده و کف پاهایت بخاطر فشار پایبنت سر بشود این باشد که مسابقه ی ریاضی ات به تعویق افتاده و تو میتوانی در آن شرکت کنی،اینکه فکرت برود سمت و سوی اینکه اصلا چرا ملیکا صدایت میکنند و هی زیر لب با خودت بگویی:ملیکا...ملیکا...و بعدنش بگویی که چه جالب!اسمم ملیکاس(!!!)اینکه یادت برود امروز ولنتاین بوده (!!!) اینکه خیلی چیزها یادت برود...اینکه بدانی در پس همه ی اینها هنوز دوستش داری...اینها،همه ی این -اینکه ها-از همه شان بیزارم.

*خدایا بت بود،بت شکن فرستادی

پر از بغضم،بغض شکن هم داری؟

  • ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ۲۴۱ نمایش
  • ملیـ ـکا