جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۷ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهلُ یک.

۲۸
دی

تو

حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سالهاست
رفته..

تو ، مالِ کسی نیستی

که نیست..

تو

حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را

عشق بگذاری...

می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی

اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده

نه !

دست بردار از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق

فرصتِ عشق را
از تو می‌گیرد

آنکه تو را ،

زخمیِ خود می‌خواهد

آدمِ تو نیست
آدم نیست !

و تو

سال هاست
حوای بی آدمی

حواست نیست....

 

*افشین یداللهی


+بعضی وقتها به شعر پناه میبرم،لال میشوم،به شعر پناه میبرم...حالم داغان میشود...از همان موقع هاست...حالم مدتیست خوب نیست،درست از پنجشنبه شب...شاید هم قبلترش..شاید هم قبل تر ترش ...شاید هم از خیلی خیلی قبل ترش،شاید از همان روزی که تو را جایی دیگر آرام دیدم...شاید از همان روزی که جایی دیگر آرام میشدی...شاید هم از همان موقع که پایت در قلبم کشیده شد...کم آورده ام...سخــــــــــت

  • ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
  • ۱۸۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

اشک شور است دیگر،مگه نه؟مثل آب نمک است،یا شاید هم ،هم مزه ی آب دریاست...هرچه که هست خواستم بگویم اشک های من دیگر شور نیس،آنقد اشک ریخته ام که نمکشان تمام شده،آب مقطر شده اند!!!

میخواهم برایت دعا کنم...نگران نشو،گفتم که،چشمانم دیگر شور نیست...میخواهم برایت دعا کنم ،برایت آرزو منم،آرزو کنم همیشه خوب باشی،آرزو کنم همیشه همان آدم خوب خاطره هایم باقی بمانی،میخواهم برایت آرزو کنم...آرزو کنم که هیچگاه از چشمانت آب مقطر نچکد...من برایت آرزو میکنم شیرین جان!

+کسی میداند اگر کسی دو سه بسته قرص نصفه نیمه مصرف شده را باز کند و بعد با چاییش بخور و بخوابد و بعدنش چشمانمش دو دو بزند،وقتی خواست بلند بشود سرش گیج برود و بیفتد،هر چیزی که میخورد گلویش بسوزد و دهانش مدام بضاغ(بزاغ) کم بیاورد،دست و پایش شل شده باشد...باید چه کند؟

گفتی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست،دلد هست ولی جانی نیست...

*محمد عزیزی

  • ۴ نظر
  • ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۲
  • ۱۹۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

من امروز ترسیدم...امروز خیلی خیلی ترسیدم:

با کیمیا از جلوی قفسه کتاب رد میشدیم که جلد یه کتا توجهمو جلب کرد"از ترسیدن نترسید" 

-چه جالب،دوس دارم این کتابو بخونم...شاید چون از خیلی چیزا میترسم 

-این کتابو دارمش!

من امروز ترسیدم،مثل هر روز،مثل هر دقیقه،مثل هر نفس از روی ترسی که میکشم،من امروز ترسیدم،شاید چند ریشتری شدید تر!تو امروز گفتی که نکند شده باشی برایم چغندر(این صفت یک آدمیست در گذشته ام،همینقدر که بدانید کافیست)...تو امروز گفتی و سبک شدی، و من هنوز سنگینی حرفت را قورت نداده ام،حرفت برایم سنگین بود،آنقد که سرش بغض کنم،آنقدر که سرش گریه کنم،آنقدر که هی بروم قسمت پیامک ها و نوشته ات را بخوانم...حرفت برایم خیلی سنگین بود شیرین جان،دست من نیست،فکرم زیادی پرواز میکند،میخواهی یک کمی از پروازش را برایت تعریف کنم؟ فکرم دارد پرواز میکند همین حالا!دارد میگوید که تو فقط میخواستی مطمئن شوی که یک نفر،کمی آنطرف تر هنوز هم دوستت دارد و وقتی که مثل حالا مطمئن شدی بروی و ته دلت خر ذوق شوی که[آره دیگه!دوسم داره!!!]تو باید قول بدهی که هرچه هم که شد مثل من نشوی،من بلد نیستم مثل تو مهربان باشم،مثل من بد بودن را یاد نگیر،من بلد نیستم وقتی دلگیر میشوم بخواهم که رفعش کنی،من بلد نیستم مثل تو همه ی احساسم را پشت پلک هایم قایم کنم و با همه یکسان رفتار کنم،من فقط میتوانم بغض کنم،نپرسم،گریه کنم،دلتنگ شوم ،دلگیر شوم ونخواهم تو رفعش کنی که نکند خدای نکرده چیزی بگویم که دلت آزرده شود،قول بده!قول بده هیچگاه مثل من نشوی،من تو را میخواهم،خودت را...دست من نیست هاااا ولی من کمی زیادی حسودم،کمی زیادی حساسم،کمی زیادی دلتنگ آغوشت گشته ام...دست من نیست هااا ولی به گمانم کمی زیادی دوستت دارم شیرین جان!

  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۶
  • ۲۳۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

دیروز تولد اصلیم بود،امروز تولد شناسنامه ایم...فک نمیکردم کسی یادش باشه...دو روز پیش که یکی از دوستام بهم تبریک گف یادم اومد که دو روز دیگه که بشه امروز تولدمه...از یه سریا کادو گرفتم،که فک نمیکردم بگیرم،اصن فک نمیکردم از کسی کادو بگیرم،هیچ حس خاصی نداشتم...البته اولش...بعدش که بشه بعد از امتحان حالم بد بود،حسم بد بود،بغض داشتم که ترکید...شب فهمیدم خاله هام هم یادشون بوده،یه خالم و مامانجونم اینا هم اومدن خونمون،سر زده،میخواستن سورپرایزم کنن که موفق هم شدن...شاید تموم خوبی امروز به این بود که بهترین هدیه تولدم رو تا این سن گرفتم...از یه نفر که برام خیلی عزیزه،براش عزیز نیستم ولی برام عزیزه،خیلی عزیز...

+مژگان،فاطمه،مهدیه،فاطمه

+فقط نوشتم که بعدن ترها یادم باشه چه حسی داشتم و چطوری بهم گذشت

  • ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۸
  • ۲۹۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

سیُ هفت

۰۸
دی

-ببخشید دیر ورداشتم،داشتم با کیمیا حرف میزدم دیر شد،چطوری خوبی؟

-کیمیا؟کدوم کیمیا؟

-هیچی بابا ،هیچی درس نخوندم...

-ولش کن اونو،کدوم کیمیا؟

-ابوترابی بابا!!

-هاا؟چی؟؟؟؟

-هیچی بابا دوستیم...

-فقط مثه دوتا قبلیه نشه،خودتم خوب میدونی منظورمو

-{ساکت میشم تا یه چیزی به ذهنم برسه که بشه بهش بگم} الان این چه بحثه ؟؟؟

-(میخنده}هیچی بابا ...توهم مثه من خُلی...هیچی

+امروز-از مکالمات منُ نگار-19:27 
  • ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۱
  • ۱۶۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

سیُ شش

۰۶
دی

-قول بده به کسی نمیگی(انگشتِ کوچیکشو به نشونه ی قول دادن آورد جلو)

-قول میدم...

-هرچی بینمون بود تموم شد،لفظی نه هااا،غیر مستقیم...سکــــــــوت

-میدونی...به نظرم اصن چیزی بینتون نبود،لااقل از طرفِ اون

{و این بزرگترین شکست تاریخ زندگیست ، گویا...}


+از بزرگترین شکست های عمرمو متحمل شدم امروز،از دردناک ترین شکست هام...شکستم، از سخت ترین روزهای زندگیم بود،واقعا به تسکین نیاز دارم؛نمیتوانم غم نخورم...مگر تو دوستم نبودی؟مگر تو همکلاسی هایت را وقتی حالشان خوب نبود در آغوش نمیکشیدی؟بیا...بیا که قلبم تسکین میخواهد



  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۹
  • ۱۸۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

سلام بابا !

اجازه هس هنوز بابا صداتون کنم؟ ،بابا من دخترِ فهمیده ایم،من درست فکر میکردم،شما به زور سرپرستی منو قبول کردید ،من میدونم که قبل از من شما سرپرست یه دختر دیگه بودید،من حالا خیلی چیزا میدونم ...میدونم که اونو خیلی دوس داشتید و هنوزهم دوسش دارید و دوستش هم خواهید داشت،فک میکردم میتونم جای اونو براتون پر کنم همونطوری که شما واسه من جای بابا رو پر کردید،شما منُ انتخاب کردید که جای اونو پر کنم ؟ شما فک میکردید من جایگزین خوبی میشم براش،اما بعدنش فهمیدین اینطوری نیس،فهمیدین نمیتونم جاشُ پر کنم ،بابا ! بابا شما خیلی دیر فهمیدید که من جایگزین خوبی نیستم ،من شمارُ جایگزین بابای نداشتم کردمُ شما اونموقع بود که فهمیدید که دچار سوتفاهم شدید،بابا...دلم خیلی براتون تنگ میشه،برای همه چیزاتون ،بابا من خیلی دوستتون دارم ،شاید خیلی ناراحت شین ولی من دوستتون دارم،شاید...شاید همونطوری که شما اون دخترُ دوس دارین ،من دلم تنگ میشه ...واسه اینکه بتونم بابا صداتون کنم ،واسه اینکه در صندوق پستُ باز کنم،واسه اینکه غافلگیر شم ،بابا ! از حالا دیگه درِ صندوقِ پستُ باز نمیکنم ،بابا...میشه آخرین خاطره روزانمو هم گوش کنید؟واسه آخرین بار...

خُب خُب بزارید اول گلومو صاف کنم،یکم بغضم گرفته صدام خش خشی شده،نمیخوام این آخرین بار صدام خش داشته باشه،میخوام صدای همیشگیم یادتون بمونه...

بابا دیشب کریسمس بود،بابا من تا صبح هِی از خواب بیدار میشدم و میرفتم در صندوقِ پستمُ باز میکردم،بابا راستی دستم بهتره ،میدونم براتون مهم نیس ولی گفتم شاید بخاطر کنجکاوی بخواید بدونید چه طوره ،دیشب همه تو سالن جشن گرفته بودن ،بهشون خیلی خوش گذش،ولی من نرفتم...خُب شاید الان بخواین بدونین از کجا فهمیدم بهشون خوش گذشته! منم بهتون میگم که چون سر و صداشون کل ساختمونو برداشته بود فهمیدم،تا خودِ صبح داشتن میزدنُ میرقصیدن...یادم رف!پیانو هم میزدن،البته من خیلی خوشحالم ! چون اگه آروم بودن صدای گریه هامو میشنیدن...بابا دیشب میخواستم براتون کارت تبریک سال نو درست کنم ولی حالم زیاد خوب نبود،یه چیز دیگه ! یادتونه گفتید کادوی تولدمُ برام آماده کردین ؟ میشه ازتون بخوام کادو رو برام نفرستید ؟! میدونم شاید بی ادبی باشه ولی ترجیح میدم وقتی دیگه دوستم ندارید کادوتونو نداشته باشم،مگه نه اینکه آدما تو روز تولد بقیه به کسایی هدیه میدن که دوسشون دارن؟ خُب شما که دیگه دوسم ندارین...

امروز نامَم براتون پر از {بابا} شد،این آخرین نامه بود ،میخواستم بیشتر صداتون کنم،دوستتون دارم بابا

قربانِ همیشگی شما:جریسا ابوت

+نوشته شده در دیشب


  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۷
  • ۲۹۶ نمایش
  • ملیـ ـکا