جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

همان دور ها

۳۱
شهریور

چمدانی کوچک

خیالی روشن

راهی معلوم 

بعد هم هوای رفتن به جایی دور

یکی دو کتاب ورق خورده

خُرده نانی برای کبوتری در راه

سایه سار دو کاج، دو سایه، دو سبز

یکیشان سر بر شانه ی دیگری انگار

منتظرِ قصه نویسِ قدیمیِ همان برف ها و باران ها 

می شود باز کسی را دید

 سیگاری کشید،

صحبتی شنید

*سید علی صالحی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۳
  • ۱۷۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

آرامانه

۳۰
شهریور

افسردگیش آنقدر عیان بود که نتواند انکار کند ، سلما هم آنوقت ها افسرده خطابش میکرد ،آن زمان ها هم افسرده بود فقط فرقش این بود که قبول نمیکرد ، هر که میگفت افسرده است با تمام خباثتش نگاهش میکرد و میگفت:«افسرده خودتی !» ولی خُب خیلی چیز ها به مثال گذشته نمیگذشت ،ساعت 5 بامداد بود ،چشمانش درست نمیدید،تلو تلو میخورد ولی مجبور بود بیدار شود،مجبور بود بیدار باشد،مجبــــور !!! مشتش را پر آب کرد و به صورتش ریخت ،سرد بود ولی لازم بود ،دست برد دکمه آف ضبط صوت را زد ،روی اسکاژ بنفش صورتیش مایع ظرفشویی ریخت و بدون دستکش ظرفشویی هایی زرد رنگ شروع کرد به کفی کردن ،تکان که میخورد موهایش می آمد جلوی چشمش ، خیلی ها لختی موهایش را دوست داشتند ،اعصابش خط خطی تر شده بود ، ظرف را در سینک رها کرد،صدایش سکوت خانه را شکست ،

کش مویش زیر کوسن در خودش جمع شده بود ، برش داشت ،موهایش را برد بالا و گوجه ای بست ! میخواست لفتش دهد دیرش میشد ، داشت یکجورایی میدوید که دامنش زیر پایش گیر کرد و بعد روی سرامیک ها زمین خورد ،قفسه سینه اش درد گرفته بود ،شانه ی راستش هم همینطور ،بلند شد و اینبار با آرامتر وارد آشپزخانه شد ،پشت سینک ایستاد و دوباره مشغول شد ،اشکش در آمده بود ،لوسش کرده بودند دیگر ، میدانست که لوسش کرده اند و اِلا یک زمین خوردن که گریه کردن نداشت ، میدانست لوسش کرده اند فقط کی اش را نمیدانست ، نمیدانست چه چیزی باعث شده تا این حد لوس باشد ! مشکلاتش ؟ نازکشی های پدرش ؟ دعواهایش با دوستان نداشته اش ؟ فقط میدانست لوس است ،اشکش سُر خور و روی انگشتش چکید ، مامان میگفت برایش اُفت دارد که دخترش پسرانه فکر میکند ،میگفت برایش اُفت دارد که دخترش دنبال پسرانه هایش میرود جای دخترانه هایش ،آفت دارد که با دخترش راه بیفتد میان لباس فروشی های پسرانه ،کجا بود که ببیند که حتی به یکی از پسرانه هایش نرسیده ، میخواست هم خودش باشد هم یاهای درونش ،میخواست بجای برادر نداشته اش یاهای درونش را شاد کند که نشد ، همه را از بین برد ، خودش را ،یاهایش را ،دخترانه و پسرانه هایشان را، شیر آب را بست ،چرخید و با همان دست های نمدارش گوشه ی دامنش را بالا گرفت تا بتواند راحتتر راه برود ،شلوار کتان آبی نفتی، مانتوی آزاد مشکی و جوراب های عروسکیش به تن کرد، موهایش را باز کرد و در پایین ترین جای ممکن بست ، شال آبی نفتیش را سر کرد ،نشست روی قالیچه ، موبایلش را از درز بین کاناپه بیرون کشید ،داشت زنگ میخورد مثل اکثر وقت ها سایلنت بود ،ناشناس بود ،نفهمید چرا جواب داد ،صدای مردانه ای آن طرف خط با دوم شخص مفرد خطابش کرد ،سلام کرد و قبل از اینکه منتظر پاسخش باشد حالش را پرسید ،مردک اشتباه گرفته بود ،ضربان قلبش بالا رفت ،هنوز نتوانسته بود عادت کند ،موبایلش را پایین آورد و سریع قطع کرد ،داخل کیف انداختدش ،دسته کلیدش را از روی جاکلیدی قهوه ای برداشت ، کتونی های مشکی خاکستریش را پوشید و سَرسَری بند هایش را بست ،بیرون رفت و در خانه را بست ، انگار هر روز باید عذاب وجدان چیزی را بکشد ،باید عادت میکرد ، بــــاید !

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۳
  • ۲۰۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

یک نواهایی هستند که خیلی مهم اند ،خیلی کمیابند ،نادرند (!) و صد البته شدیدا دوست داشتنی .منظورم نواهاییست که شاید همه افراد نتوانند در زندگیشان بشنوند ،یک نوا ، یک صوت مخصوص  ، مثل همین دوستت دارمی که از زبان کسی که دوستش داری در می آید ، مثل صدای خنده ی کسانی که دوستشان داریم ، مثل به حرف آمدن نوزاد (!) یک نواهایی خیلی خیلی یکهویی اند ،خیلی نابند ،کوتاهند ،اما ماندگارند ، خیلی ماندگار...

گفت دَدَ (!) شاید دو یا سه بار ،صدایش را ضبط کردم ،فقط همان یک دقیقه بود بعدنش دیگر نگفت ، هِی دارم فکر میکنم نکند اشتباه شنیده ام بعد صدایش را میگذارم و برای چندمین بار گوش میدهم و یک لبخند شیرین مهمانم میشود.

درست شنیده بودم .

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۰
  • ۲۰۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

آرامانه

۲۷
شهریور

از آن شب هایی بود که به زور میگرن تمام نشدنیش باید خوابش میبرد، از آن شب هایی که خاطراتش قاتل میشدند ،مثل شب های زیادی از زندگیش که بدون لبخند مادر خوابید ،بدون شب بخیر آذر ، بدون بهانه گیری های آرا،بدون صدای بیژن ،مامان وقتی بچه تر بود میگفت دلش میخواسته اسمش را نگار بگذارد میگفت اِسمت هیچ به رفتار هایت نمیخورد ؛ این را فقط وقتی بچه تر بود میگفت ،موزیکی که  روشن کرده بود هم نمیتوانست  جلوی پیشروی افکارش را بگیرد ، روی کاناپه سه نفره مشکی رنگش که آذر انتخاب کرده بود لم داده بود،دستانش روی چشمانش نشسته بودند ،شاید بازهم داشت یواشکی اشک میریخت.فکرد میکرد، به اینکه هنوز هم در تنهایی نمیتواند درس بخواند ،به پایان ترم سشنبه ،به اینکه چگونه پیشنهاد مژگان را برای بیرون رفتن رد کند، به خیلی چیزهایی که نباید فکر میکرد ، دلش زیاد میگرفت ،زود زود میگرف ولی هنوز هم به این دلگرفتگی های بی موقع عادت نداشت ، خیلی قبلن ها مژگان گفته بود هروقت دلت خواست زنگ بزن حرف بزنیم ،زنگ میزد که چه میشد؟ که چه میگفت ؟ زنگ میزد که مژگان دوباره قول بگیرد حتما سر قرار سشنبه برود؟ آن هم کافی شاپ؟دور از ذهنش بود ،خودش در کافی شاپ کار میکرد آن وقت بلند میشد با یک سری بچه پولدار میرفت کافی شاپ؟ مزه اشکهایش شاید دیگر شور نبود ، تلخ بود؛ هزار بار تلخ تر از جویدن بادامی که تمام وجودت را جمع کرده.لباس هایش را عوض کرده بود با دامن گلداری که از خاله برایش مانده بود ونیم آستین مشکیش ،دلش درد میکرد ،اگر قبلن تر ها که مامان میگف میرفت دکتر شاید حالا دردش انقدر زیاد نمیشد ،اضافه ی نیمروی صبحش هنوز روی میز بود ،با همان تکه نان هایی که حالا خشک شده بودند ،ظرف را در سینک که گذاشت حالش بهم خورد ، معده اش سوخت،دستش را زیر شیر آب برد و مشتی آب پشت گردنش ریخت ،خاله میگفت حال آدم جا می آید، کف زمین آشپزخانه نصفه نیمه اش دراز کشید ،شاید سردی سرامیک ها بتواند بهترش کند ،پلک هایش را روی هم گذاشت و در خودش جمع شد ،صدای موزیک لایت هنوز هم می آمد ، نمیتوانست درس بخواند ،یک جایی سمت چپ سینه اش سوخت ،ذهنش پر کشید به زمانی که فکر میکرد قلب سمت راست بدن است.باید میخوابید.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۹
  • ۲۰۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

- خوب کار میکنه،دوسش دارم.

+نهال؟

- آره،فک کنم اسمش نهالِ.

+ خواهرمه.

نهال خواهرَش بود ، همانی که فک میکردم رفیقش بوده ...سال چهارم تربیت بدنی.سنجاقک آنهمه لطف را در حق خواهرش میکرد. سنجاقک سرَش شلوغ است ،خیلی شلوغ تر از آنچه فکرش را میکردم ؛دوس داشتنی تر است بیشتر از آنچه فکرش را میکردم ،از هم خیلی دوریم ،خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۰
  • ۲۱۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

بوم

۱۵
شهریور

باید 8:45 اونجا میبودم ،نشستم صندلی عقب پرسید چرا نشستم عقب که گفتم باید کمربند ببندم دلم درد میگیره تازه آفتاب هم میخوره تو صورتم .دیگه چیزی نگفت.سرم توی گوسیم بود – میخواستم قسمت مکالمَمُ حفظ کنم ،سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی چشامو بستم داشتم حفظیاتمو با خودم تکرار میکردم که یهو بــــــــــــــــــــــــوم(!)

گوشیم پرت شد تو شیشه ، خودمم با صورت توی صندلی بودم ،پام هم خورده بود به قسمت فلزی پایین صندلی، بابا میخواست پیاده بشه که در باز نمیشد ،یه آقاهه اومد درُ باز کرد ،گوشیشو برداشتُ پیاده شد ، بعدش بهم اشاره کرد پیاده شم خودم برم ...

پیاده شدم، کلی آدم جمع شده بودن ، اومدم از خیابون رد بشم که چشمم افتاد به ماشینمون، سمت چپش کلا داغون شده بود ...پام و بینیم خیلی درد میکنه ،کوفته شده ؛

کلا درصد تصادفمون بالاس :) فک کنم کلا بی ماشین شدیم .

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۰
  • ۱۸۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

کَم کَم دارم از خودم میترسم،همه میخواهند من را بیرون کنند درست نمیدانم از چه ولی مطمئنم میخواهند بیرونم کنند شاید از همه جا -از خودم-از اتاقم- از دفترچه خاطراتم -از زندگیم-از زندگیشان -از قلبشان-از خاطراتشان -از کانتکت گوشی هایشان...میفهمم که دارم بیرون انداخته میشوم،میفهمم که میخواهند نباشم ولی خُب خیلی برایم سخت است ، نه اینکه بگویم برایم سخت است که میفهمم دارم بیرون انداخته میشوم –خب راستش این هم خیلی سخت است- ولی سخت تر از این اینست که نمیدام حالا که بیرون انداخته شدم کجایَم (؟)

نمیدانم کجای زندگیم ایستاده ام، گُم میشوم،سردرگم میشود وقتی همه باهم میخواهند بیرون بیندازنم،نمیدانم کجا باید باشم ، یادم میرود کی میخواهد کجا باشم و کی میخواهد کجا نباشم؛

حس وحال احسان را دارم، حس و حال عروسکی که خیلی وقت است دور نایلکس سفید پیچیده شده و گذاشتمش بالایِ بالای کمد و هر روز مقدار بیشتری خاک رویش مینشیند ، مثل احسانی که فقط میتواند ببیند بی رحمیَم را و دَم نزند.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۹
  • ۲۳۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

وقتی دیدمش چشاش قرمز بود ،بیحال بود و این رو از دور هم میشد تشخیص داد، ساکت بود .برعکس همیشه ی جدیدش،گف که تموم دیشب رو نتونسته بخوابه ،گف تموم دیشب رو فکر کرده...

یادم نیست چی بهش گفتم ،یادم نیس دلداریش دادم یانه.شاید بعد اینکه گفت تموم دیشب رو فکر کرده پشیمون شده باشه ازگفتن حرفاش بهم ولی من خوشحال بودم،نه بخاطر شب بیداری اون،نه بخاطر اذیت دیدنش .بخاطر اینکه احساس کردم الکی یا واقعنکی حتی شده چند ثانیه براش صمیمی به حساب اومدم.

چند روز پیش یکی از آدم های مشترکمون گفت ازش خبری دارم(?) ، خیلی وقته باهاش حرف نزدم...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
  • ۲۱۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیست و هفت

۱۱
شهریور

«حذف شد»

 

دوست دارم مامان ،با همه وجودم
 
+17:50 .12شهریور: مهری خانوم خیلی دوس داشتنیه ولی انقدرام که همه فک میکنن واسه من مهم نیس،دایی کاظم خیلی خوبه ، دوسش دارم ولی نه به اون دلیلی که بقیه فک میکنن ...
کاش انقد هم دیگه رو زود قضاوت نکنیم
 

دل به دریا زدم تو رو بِبرم

ولی توفان تو شکستم داد

گفته بودی که عشق کار تو نیست..

چشم های تو کار دستم داد

*احمدامیر خلیلی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۱
  • ۲۳۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

سردرگمم

۱۱
شهریور

ازم پرسید :بعد از رفتنم گریه میکنی ؟ بهش گفتم فراموش نکن برای درد های بزرگ نمیتوان گریست باید تحمل کرد وذره ذره آب شد.پرسید:وقتی برم زندگیت چقدر عوض میشه ؟گفتم بعد از رفتنت چیزی عوض نمیشه ،فقط تنهاتر میشم ،تنهای تنها،تنهای تنها

 *مرتضی سرمدی

 

الان از همین وقت هاییست که میخواهم کلی چیز بگویم و نمیشود ،نمیدانم چگونه بگویم ،اصلا نمیدانم از چه بگویم ،نمیدانم...فقط نمیشود بگویم.

از ظهر رخت میشستم ،بادست (!!!)

عمه : هنوز باهات قهره ؟

امیر: نه .سه تا بوسش کردم آشتی کردیم ...:)

[امیر نوه ی عممه ، 5 سالشه .هرچند تا بخوای بوست میکنم .آشتی میکنی؟]

+خیلی باهام فرق داری سنجاقک ،خیـــــــلی زیاد

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۴
  • ۲۲۴ نمایش
  • ملیـ ـکا