جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۲۰ مطلب با موضوع «عمیق های دوست داشتنی» ثبت شده است

یکی باید باشد که بنشیند در صندلی روبرویت،در همان کافه ای که دوستش داریُ با چشمانش تورا نفس بکشد،آنقدر که نفسهایت به شماره بیفتد،از خودت فرار کنیُ جز آغوش او جایی نداشته باشی.


  • ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۲۴
  • ۴۵۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

میدانی باور کردن در عین باورنکردن چیست؟

این است که من یک چیزی را باور کردم و بخاطر یک سری چیزهای دیگری میخواهم باور نکنم،یعنی شرایط یک طوری میشود که هِی با خودم میگویم مگر میشود؟اصلا مگر امکان دارد؟ نه بابا توهم زده ام!

اینکه تو آمدی ، سلام کردی ، دست دادی ، گوشه ای نشستی، کتابت را باز کردی

اینکه من سلام کردم،دست دادم،مثلا به کارم ادامه دادم ،در عمل انجام شده قرار گرفتم،اجبارا کسی را در آغوش گرفتم که نه تنها حسِ خوبی عایدم نشد بلکه حالم هم از خودم بهم خورد

اینکه تو بلند شدی و رفتی

اینها باورکردن در عین باورنکردن است،این ها توانایی این را دارند که تا آخر عمر بتوانند دهانت را در بیشترین حد ممکن باز نگه دارند،امان از اینها،امـــان!

  • ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۳۲۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

جلد دوم از کتاب"من پیش از تو به اسم"پس از تو" منتشر شد! از نشر آموت،البته من فقط یه جا خوندم که منتشر شد و اِلا نه توسایتی هست نه تو کتاب فروشی ای،شدیدا و در به در هم دنبالش هستم،کاش زودتر پیداش کنم؛حالا اینکه چرا اینقد عجله دارم واسه گرفتنش رو به موقع میگم.


  • ۵ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۲
  • ۵۲۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است

 

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی
 
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق
 
می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی ، تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری

نه ! از آن پاکتری..

تو بهاری ؟ نه ..
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را !

هوس باغ و بهارانم نیست ..

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

*حمید مصدق



جمعه دستش بند است،به دلتنگی من،بیکار که می شود برای بغض هایم غروب میبافد...!!
  • ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۰
  • ۳۱۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

به چشمای تو سوگند...

چهارشنبه سوریه بارونیتون مبارک:) ،جاده باغرودیم،جاتون حسابی خالیه،صدای قطره های بارون که میخوره به ماشین رو دوست دارم...ضبط رو خفه کردیم:)

واااااااای،ترقه اونداختن جای ماشینمون،قلبم،خداااا،قلبم،یکی بگیره منووو،آقا به جان خودم منو زورکی آوردن نامردا

  • ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۴
  • ۲۳۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی زندان یه اصطلاح هست که میگن: طرف خودشو کشید بالا! یعنی خودکشی کرد... به نظرم خیلی اصطلاح بهتری نسبت به کلمه "خودکشی" میاد. مثل اینکه میخواد شجاعت رو نشون بده. شجاعت اینکه کار رو تموم کنی و خودتو از خفت و مرگ تدریجی بالا بکشی. مثل همین امروز صبح که صدای سرباز و زندانی ها پیچید توی بند دو و بعد همه به گوش هم رسوندند که "خودشو کشید بالا". با نخ دوک، توی حموم. چقدر باید می مرد و زنده می شد برای رسیدن به روز قصاص اونم بخاطر پنجاه هزار تومن؟! بچه های پیرزنه می دونستند که مادرشون خیلی پیر بوده و وقتی دست گذاشتند روی دهنش که جیغ نکشه از نظر بدنی کم آورده و مرده. امروز گفته بودند که می خواستند رضایت بدن و فقط دزد رو کمی اذیت کنند. ولی آخه یه نفر در روز چند بار می تونه بمیره و زنده بشه برای ادب شدن؟! وصیت نامه اش رو می نویسه و تمام جرم رو به عهده می گیره تا دوستش حداقل زنده بمونه بعد چند لایه نخ دوک و حموم... خودشو کشید بالا! به نظرم دیگه ادب شده بود. مرام به خرج داده بود و یکی دیگه رو نجات داده بود و بعد توی هوای آخرای اسفند، خودشو از خفت و مرگ تدریجی بالا کشیده بود... اون لحظه به چی فکر می کردی؟ چیزی از بچگیت به یاد می آوردی؟ از خانواده ات؟ گریه ات گرفت یا نه؟ یا شاید توی ذهنت هیچ تصویری جز فقر و بدبختی نبوده. به گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی که اینطور شجاعانه و بی تردید خودتو بالا کشیدی!*این پست کاملا واقعیه. سخاوتمندانه برای آرامش روحش دعا کنید و فاتحه بفرستید!

  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۲۲۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

بابا لنگ دراز عزیزم؛این روزها دارم خیلی خیلی غصه میخورم،میدانی این خیلی بد است که من هِی دلم برایت تنگ میشود و تو نمیفهمی،خیلی بد است که وقتی دلم برایت تنگ میشود نمیدانم چی کنم،فقط میفهمم یک حجم بزرگی از من هِی دارد کسر میشود،بابا میخواهی برایت از حجم غصه خوردنم بگویم؟خُب چون تو الاَن نمیتوانی جواب من را بدهی خودم میگویم برایت!آنقدر دارم غصه میخورم،آنقدر دارم غصه میخورم که یک طرف دهانم از این جوش های گُنده زده،تازه هنوز نمیدانی چقدر میسوزد!!!غذا که میخواهم بخورم باید با یک طرف دهانم بخورم،بعد اینجوری مجبورم یواش یواش غذا بخورم،یک چیز دیگر هم هست که فکر میکنم باید بدانی،به نظر من همه ی اینها تقصیر توست،بخاطرِ توست که دهانم دارد آتیش میگیرد...بابا،یک جریسای بدی هست در وجودم که داد میزند:بابا دارد تو را تحمل میکند!بابا زورکی سرپرستی تو را قبول کرد! و خیلی چیزهای دیگر،بابا بیا این جریسای خیالباف را ساکت کن،اگر نتوانستی با زبان خوش ساکتش کنی از نظر من اشکالی ندارد اگر آنقدر کُتکش بزنی که خودش خفه شود!

بابا،کاش میشد بغلم کنی تا هم از سوزش این جوش ها کم شود،هم کمی حجم خالیِ قلبم پر شود.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
  • ۳۶۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیستُ نه.

۰۹
آذر

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا تو،همه جا تو،همه جا تو...


 *محمدعلی بهمنی


+کُردها واژه‌های محبت آمیز زیادی دارند، بیشتر از هر واژه دیگری به یارشان، دلبرشان، به عشقشان "شیرین‌" می‌گویند، به زیباترین شکل ممکن، به جای "عزیزم" یا "عشقم"، کسی را که دوست دارند "شیرینم" صدا می‌کنند.یعنی تمام ِ معانی عاشقانه در یک واژه جمع می‌شوند، مثل ابری که تمام ِ باران‌های خنک را در خودش جمع کرده باشد، آن وقت می‌رسند به او، به او می‌گویند "شیرینم" و ابر درست بالای سر شیرین می‎بارد.

من خیلی حسودم،خیلی خیلی حسود؛از آن وقت هاییست که نمیدانم چه جوری بگویم...یک چیزهایی نوشتم که پاکِشان کردم،همانطور که نوشته بودمشان...همین حوالی خواهم گفت*دوستت دارم*


  • ۵ نظر
  • ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۶:۵۴
  • ۲۵۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیستُ هشت.

۰۷
آذر

خسته‌ام به اندازه ماشین لباس‌شویی کنج آشپزخونه نمور ک کثافت‌ها را می‌شوید .. می‌شوید .. می‌شوید و تمام نمی‌شوند .. خسته‌ام مثل ماشین لباس‌شویی ک هدیه مادرشوهر باشد و عروس سمتش نرود .. ماشین لباس‌شویی که عرق و چرک و کثافت را پاک می‌کند و آخرِ سر ضربه‌ی انگشت شست پای زنی ک هق‌هق می‌کند و لباس مردانه‌ی سفیدی که دیگر ردی از رژ سرخ به روی یقه‌اش نیست .. خسته‌ام مثل ماشین‌ لباس‌شویی ک باید جورِ نامرد بودنِ مرد خانه را بکشد .. جورِ دلتنگی های بی پایانِ خانوم‌خانه را بکشد .. جورِ بی‌رحمی‌های مادرشوهر را بکشد .. جورِ بی پولیِ پدرزن را بکشد .. خسته‌ام مثل لباس‌شویی ک هیچ تقصیری ندارد ...

*سین بانو/عکسش را هم خواهم گذاشت...

  • ۱ نظر
  • ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۲۱
  • ۲۶۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

من پذیرفتم شکست خویش را،

پندهای عقل دوراندیش را،

من پذیرفتم که عشق افسانه است...

این دل درد آشنا دیوانه است

میروم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

میروم از رفتن من شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

گرچه تو تنهاتر از من میشوی

آرزو دارم شبی عاشق شوی

آرزو دارم بفهمی درد را

تلخی برخوردهای سرد را

آرزو دارم خدا شادت کند

بعد شادی تشنه ی نامم کند

آرزو دارم شبی سردت کند

بعد آن شب همدم دردت کند

تا بفهمی با دلم بد کرده ای

با وجود احتیاج دست مرا رد کرده ای

می رسد روزی که بی من لحظه ها را سر کنی

می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار عکس من

نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

*حمید مصدق


  • ۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۲
  • ۲۷۵ نمایش
  • ملیـ ـکا