جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۱۱ مطلب با موضوع «مدفون نشده» ثبت شده است

چی دردیست که دچارش کرده ای ام؟ هان؟ تو رفتی و من نه میتوانم فراموشت کنم،

نه میتوانم به تو برگردم،

نه میتوانم دوستت ندارم،

نه میتوانم داشته باشمت و

نه میتوانم از تو ننویسم،لعنت به تو و درد هایی که آوری،لعنت به تنهایی که تو را نصیبم کرد،لعنت به تویی که دستت را انداختی در زندگیم و چرخاندی و چرخاندی و چرخاندی و آخر سر مرا به سان مورچه ای بلند کرده و گذاشتی رو به راهی که نمیدانم مقصدش کجاست.

+این معجزه ست که من بعد تو هنوز شعر میخونم،هنوز شالگردن میندازم دور گردنم...ولی نه!من دیگه عطر نمیزنم،آره دیگه عطر نمیزنم.

  • ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
  • ۳۹۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

میدانی شیرین جان؟میدانی شیرینی مثل تورا خواستن چقدر دردناک شیرین است؟ میدانی خواستن ستاره ی پر نورِ آسمان چقدر درناک است؟

من نِی نِی چشمانم، بند بند وجودم،تک تک سلولهایم، دانه دانه ی انگشتانم،

همه ی همه

تورا میخواهند...

تورا میخواهند برای زندگی کردن

عمل غیر ارادی فقط این نیست که سوزن برود توی پایمان و جیغمان در آید

عمل غیر ارادی میتواند دوس داشت تو باشد،

میتواند دوس داشتن دستهایت باشد

میتواند دوس داشتن چشمهایت باشد

میتواند دوس داشتن صدایت باشد

حتی میتواند دوس داشتن آسمانی باشد که تو در آن نفس میکشی...

 

 

  • ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۰
  • ۳۳۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من چه کردی

ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟

مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟

جهان من از گریه است خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟


 

  • ۴ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • ۱۴۵۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

پنجاه.

۱۶
اسفند

برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را باید ساخت! هیچ رابطه ای خود به خود خوب نیست، هیچ رابطه ای خود به خود زنده نمی ماند! گلدان را بی آب دادن اگر رها کنید می میرد، رابطه ها را به امید زمان رها کنید می میرند! ما در مثلث تکراری سیزیف، ما در دایره ی تکراری پردستینیشن، به اختیار خودمان هیچ چیز به جز "عشق" نداریم!؛ رابطه هایتان را به امان خدا و زمان رها نکنید! زمان دشمن سرسخت رابطه هاست و خدا هیچ کاری نمی کند!... رابطه ها گلدان مصنوعی نیستند که تا ابد لبخند زنان و صاف صاف باقی بمانند... رابطه ها جان دارند و جاندار ها می میرند! برای هزارمین بار می گویم که رابطه ها را اگر هر روز نوازش نکنید بی شک می میرند!... نگذارید که این گلدان ها هی بمیرند و هی بروید گلدان تازه ای بخرید!... کشتن اینهمه گلدان منجر به پیدا کردنِ گلدانی جادویی که خود به خود تا ابد زنده بماند نمی شود!!!...

*مهدیه لطیفی


نه مرا طاقت غربت، نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

*سعدی

+دیگه نمتونم بیشتر از این حرف بزنم...

  • ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۳۳
  • ۲۲۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

تو قد آغوش من نیستی،تو خیلی بزرگتر از آغوش منی،دستانت میتواند دستانم را در خودش حل کند...سر به زیری،درست به سان او،دوست داشتنی به نظر میرسی،شاید کمی کمتر از او،چهره ات هم آرامش میدهد،مهم نیست اگر قدری کمتر...شاید،شاید کمی،فقط کمی قدت هم از او کوتاه تر باشد...دست راستم را زیر چانه ام گذاشته و چهار زانه نشسته بودم،به مریم نشانت دادم:[مریم...ازش خوشم اومده...]خندید:[شبیه اونه!] بیشتر نگاهت میکنم،با دقت تر،خیره تر...[آره شبیهشه!وقتی ازش خوشم اومد به این فکر نمیکردم که چقد شبیه اونه...ولی الآن! آره خیلی شبیهشه...] و میخندم،تلخ...

تو "او" نیستی،چهره ات آرامش کمتری. میدهد،صداقت کمتری دارد،مظلومیت کمتری دارد،به اندازه ی او آرام نیستی،به اندازه او خنده هایت شیرین نیست،جدا از همه ی اینها...چشمانت(امان از چشمانش،امان) چشمانت نمیتوانند شور برپا کنند اما میتوان دوستشان داشت!میتوان دل به دست هایت بست،میتوان سرخ شدن گونه هایت را نه از خجالت بلکه از گرما دوست داشت،میتوان...میتوان...نمیدانم امکان چه چیزهای دیگری هم هست فقط میدانم امکانش هست که دوستت داشته باشم،امکانش هست دوستم داشته باشی؟تو قد آغوش من نیستی،من چطور؟من میتوانم قد آغوش تو باشم؟

+ من که میدانم شعرهم که باشم...دوباره میشوم همان بیتی که تو به راحتی آن را جا میگذاری و آب از آب تکان نمیخورد...من که میدانم...بابا !فراموش کردنت برایم مثل آب خوردن است،از همان آب هایی که میپرند توی گلو و میخواهند خفه ات کنند،از همان هایی که چشمانت را سرخ میکنند،از همان هایی که پایین نمیروند...

  • ۳ نظر
  • ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳
  • ۳۷۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی موقعیت خیلی بدی قرار دارم،از هر لحاظ...خیلی چیزارو گم کردم و...بعد از دوسال اون اتفاق داره تکرار میشه...اینجا،تو این روزا حالم خوب نیس،خیلی بده،کاش خوب تموم شه...

+قرصی، دانه‌ی گیاهی، چیزی باید باشد که وقتی مسیر دهانت را رد می‌کند همه‌ی روزهای قبل را از یادت ببرد. همه‌اش را. +مرحله‌‌ای هم هست که تو سیاه را نمی‌پوشی. سیاه خودش را تنت می‌کند.

همه چیز...همه چیز ریخته به هم...احساساتم،عقلم،درسام،همه چی...همه ی همه ی همه چی...

  • ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
  • ۱۸۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه میپنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

*حافظ

قلبم شور میزند،انگار که دارد درون دلم رعد و برق میزند،انگار که درون دلم طوفانی برپاست...شیرین !شیرین جانم میشود فردا چشمانت را ببندی؟میشود همین فردا را فقط نگاهم نکنی؟میدانی...شاید از خجالت آب شوم،شاید نگاهت ذوبم کند،شاید هم...شاید...شاید هم بی تفاوتیت به آتشم بکشد! بیا و دوستم بدار...تو را به خدایمان بیا و دوستم بدار...تو را به همان خدایی که اندی پیش گفتی مرا برای داشتنش شکر میکنی بیا و دوستم بدار...بیا و اینقدر بی تفاوت نباش،بیا و نگذار بشکنم ...بیا و بگذر از خیر این آدمی که این روزها شده ای...این روزها تو شیرین نیستی...این روزها تو تلخی،تلخ تلخ...شیرینم،میدانی چقد دلم برای خنده هایت تنگ شده بود؟میدانی؟هان؟ شیرین...تو امروز خندیدی،تو امروز برایشان خندیدی و من به اندازه ی تمام خوشی شان معده ام سوخت...و من به اندازه ی تمام خوشی شان گریستم...شیرین،حالم خوب نیست...به قرآنش قسم خوب نیست...شیرین،بیا و برایم بخند،بیا و بخند...

امروز عطرت را برداشنم...عطرت را برداشتم و نفس به نفس ،قدم به قدم خیابان ها را با هوای تو گذراندم...امروز عطر تو با من بود...

  • ۲ نظر
  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۸
  • ۳۳۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

مثل یک ماهی لیز

از دهانم افتاد

واژه هایی که به هم چسبیده

بوی دوست داشتن داشت

و توام قاپ زدی

مثل یک مرغ حریص

چه خیال خامی

فکر ان مرغ حریص

حرف هایم افتاد

مثل یک ماهی پیر

گوشه ای هم جان داد.

مثل یک شیر برنج

در تماشا بودی

+مرتبط با شعر نیست اما قرار بود بگذارمش.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۳
  • ۲۰۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

کَم کَم دارم از خودم میترسم،همه میخواهند من را بیرون کنند درست نمیدانم از چه ولی مطمئنم میخواهند بیرونم کنند شاید از همه جا -از خودم-از اتاقم- از دفترچه خاطراتم -از زندگیم-از زندگیشان -از قلبشان-از خاطراتشان -از کانتکت گوشی هایشان...میفهمم که دارم بیرون انداخته میشوم،میفهمم که میخواهند نباشم ولی خُب خیلی برایم سخت است ، نه اینکه بگویم برایم سخت است که میفهمم دارم بیرون انداخته میشوم –خب راستش این هم خیلی سخت است- ولی سخت تر از این اینست که نمیدام حالا که بیرون انداخته شدم کجایَم (؟)

نمیدانم کجای زندگیم ایستاده ام، گُم میشوم،سردرگم میشود وقتی همه باهم میخواهند بیرون بیندازنم،نمیدانم کجا باید باشم ، یادم میرود کی میخواهد کجا باشم و کی میخواهد کجا نباشم؛

حس وحال احسان را دارم، حس و حال عروسکی که خیلی وقت است دور نایلکس سفید پیچیده شده و گذاشتمش بالایِ بالای کمد و هر روز مقدار بیشتری خاک رویش مینشیند ، مثل احسانی که فقط میتواند ببیند بی رحمیَم را و دَم نزند.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۹
  • ۲۳۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

وقتی دیدمش چشاش قرمز بود ،بیحال بود و این رو از دور هم میشد تشخیص داد، ساکت بود .برعکس همیشه ی جدیدش،گف که تموم دیشب رو نتونسته بخوابه ،گف تموم دیشب رو فکر کرده...

یادم نیست چی بهش گفتم ،یادم نیس دلداریش دادم یانه.شاید بعد اینکه گفت تموم دیشب رو فکر کرده پشیمون شده باشه ازگفتن حرفاش بهم ولی من خوشحال بودم،نه بخاطر شب بیداری اون،نه بخاطر اذیت دیدنش .بخاطر اینکه احساس کردم الکی یا واقعنکی حتی شده چند ثانیه براش صمیمی به حساب اومدم.

چند روز پیش یکی از آدم های مشترکمون گفت ازش خبری دارم(?) ، خیلی وقته باهاش حرف نزدم...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
  • ۲۱۱ نمایش
  • ملیـ ـکا