سیُ دو.تو بابا لنگ دراز منی!
بابا لنگ دراز عزیزم؛این روزها دارم خیلی خیلی غصه میخورم،میدانی این خیلی بد است که من هِی دلم برایت تنگ میشود و تو نمیفهمی،خیلی بد است که وقتی دلم برایت تنگ میشود نمیدانم چی کنم،فقط میفهمم یک حجم بزرگی از من هِی دارد کسر میشود،بابا میخواهی برایت از حجم غصه خوردنم بگویم؟خُب چون تو الاَن نمیتوانی جواب من را بدهی خودم میگویم برایت!آنقدر دارم غصه میخورم،آنقدر دارم غصه میخورم که یک طرف دهانم از این جوش های گُنده زده،تازه هنوز نمیدانی چقدر میسوزد!!!غذا که میخواهم بخورم باید با یک طرف دهانم بخورم،بعد اینجوری مجبورم یواش یواش غذا بخورم،یک چیز دیگر هم هست که فکر میکنم باید بدانی،به نظر من همه ی اینها تقصیر توست،بخاطرِ توست که دهانم دارد آتیش میگیرد...بابا،یک جریسای بدی هست در وجودم که داد میزند:بابا دارد تو را تحمل میکند!بابا زورکی سرپرستی تو را قبول کرد! و خیلی چیزهای دیگر،بابا بیا این جریسای خیالباف را ساکت کن،اگر نتوانستی با زبان خوش ساکتش کنی از نظر من اشکالی ندارد اگر آنقدر کُتکش بزنی که خودش خفه شود!
بابا،کاش میشد بغلم کنی تا هم از سوزش این جوش ها کم شود،هم کمی حجم خالیِ قلبم پر شود.
- ۹۴/۰۹/۱۹
- ۳۸۴ نمایش