چهل و دو.
به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!مادرِ اوآ پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
*روزبه معین
+میفهمید حال و روزم را؟...سوال احمقانه ایست..خیلی احمقانه،هیچکس نمیفهمد،شب پیش مریم گفت چرا نمیخواهم بفهمم نگرانم است؟ و من فقط توانستم بگویم شاید چون کسی برایم نگران نشده...و او شاید توانست فقط پوزخند بزند ...نمیفهمید...خیلی چیزهارا،خیلی چیزها را،خیلی چیزها را...نمیفهمید باز هم قایم شدم پشت همین داستانک بالا...نمیفهمید دیگر،نمیفهمید حال و روز کسی را دکترش گفته هیچ نسخه ای نمیتواند تا قبل از آندوسکپی برایش بنویسد،نمیفهمید حالوروز دختری را که وقتی کلمه ی آندوسکپد از زبان دکتر خارج شد ترس را در پس چشمان مادرش دید...نمیتوانید بفهمید حال و روزم را...
- ۹۴/۱۱/۰۱
- ۳۷۸ نمایش