چهل و سه.بگذارم به پای ناز معشوقان؟
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه میپنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
*حافظ
قلبم شور میزند،انگار که دارد درون دلم رعد و برق میزند،انگار که درون دلم طوفانی برپاست...شیرین !شیرین جانم میشود فردا چشمانت را ببندی؟میشود همین فردا را فقط نگاهم نکنی؟میدانی...شاید از خجالت آب شوم،شاید نگاهت ذوبم کند،شاید هم...شاید...شاید هم بی تفاوتیت به آتشم بکشد! بیا و دوستم بدار...تو را به خدایمان بیا و دوستم بدار...تو را به همان خدایی که اندی پیش گفتی مرا برای داشتنش شکر میکنی بیا و دوستم بدار...بیا و اینقدر بی تفاوت نباش،بیا و نگذار بشکنم ...بیا و بگذر از خیر این آدمی که این روزها شده ای...این روزها تو شیرین نیستی...این روزها تو تلخی،تلخ تلخ...شیرینم،میدانی چقد دلم برای خنده هایت تنگ شده بود؟میدانی؟هان؟ شیرین...تو امروز خندیدی،تو امروز برایشان خندیدی و من به اندازه ی تمام خوشی شان معده ام سوخت...و من به اندازه ی تمام خوشی شان گریستم...شیرین،حالم خوب نیست...به قرآنش قسم خوب نیست...شیرین،بیا و برایم بخند،بیا و بخند...
امروز عطرت را برداشنم...عطرت را برداشتم و نفس به نفس ،قدم به قدم خیابان ها را با هوای تو گذراندم...امروز عطر تو با من بود...
- ۹۴/۱۱/۰۷
- ۳۴۵ نمایش