پنجاه و چهار.دو فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود و پنج
دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۰۳ ب.ظ
دیروز صبح که بیدار شدم فقط میدونستم که لحظه ی سال تحویل 8و خورده ایه،اونموقع 7و خورده ایه بود،رفتم حموم،گفتم زودی میام دیگه،وقتی اومدم بیرون8:40دقیقه بود،سال تحویل شده بود،بابا ظرف میشست،مامان با بهار بازی میکرد،فاطمه هم تو اتاقش مثلا داش درس میخوند...از عادیش هم عادی تر...از مزخرفش هم مزخرف تر،فقط مامان وقتی منو دید گف عیدت مبارک! و تموم...بعد از ظهرش،ساعتای 7اینا رفتیم خونه مادرجون(مادربزرگ مامانم)،بعدشم خونه مامانبزرگ خودم...الان هم دارم روز مرگی میکنم،هیچ حس خاصی هم ندارم ،اگه احساسم از دوروز پیش بدتر باشه بهتر نیس...بهار حالش خوب نیس،سرماخورده شدیده،دستم دوباه درد میکنه،صبح دوباره رگش باد کرده بود،دیشب هم به زور 4تا استامینوفن و دستمال سر و چشم بند خوابم برد،
این چیه رازیست که هرسال بهار
با عزای دل ما می آید
*هوشنگ ابتهاج
- ۹۵/۰۱/۰۲
- ۳۰۸ نمایش