جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۲۷ مطلب با موضوع «تسکین میخواهد» ثبت شده است

چی دردیست که دچارش کرده ای ام؟ هان؟ تو رفتی و من نه میتوانم فراموشت کنم،

نه میتوانم به تو برگردم،

نه میتوانم دوستت ندارم،

نه میتوانم داشته باشمت و

نه میتوانم از تو ننویسم،لعنت به تو و درد هایی که آوری،لعنت به تنهایی که تو را نصیبم کرد،لعنت به تویی که دستت را انداختی در زندگیم و چرخاندی و چرخاندی و چرخاندی و آخر سر مرا به سان مورچه ای بلند کرده و گذاشتی رو به راهی که نمیدانم مقصدش کجاست.

+این معجزه ست که من بعد تو هنوز شعر میخونم،هنوز شالگردن میندازم دور گردنم...ولی نه!من دیگه عطر نمیزنم،آره دیگه عطر نمیزنم.

  • ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
  • ۵۶۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

شصت و سه.

۲۲
تیر

من خیلی چیزها را درست از زمانی که تو با رفت و آمدت به زندگیم به گند کشیدی نمیفهمم،من نمیفهمم چرا آدمها در زندگیشان دلتنگی دارند،نمیفهمم چرا آدمها باید همدیگر را دوست بدارند و بعدش به مثال خر پشیمان شوند،من نمیفهمم چرا نباید آدمها سرشان بیندازند پایین و زندگیشان را بکنند،اگر همه آدمها سرشان را می انداختند پایین و زندگیشان را میکردند دیگر کسی عاشق راه رفتن کسی نمیشد،دیگر کسی دل به چشم و ابروی دیگری نمیبست،دیگر واژه ای به نام و مفهوم عشق و دوست داشتن نبود،آهنگ های غمگین هم نبودند،کاش آدمها ربات بودند،ربات های چینی!

  • ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۴۶
  • ۴۸۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

میدانی باور کردن در عین باورنکردن چیست؟

این است که من یک چیزی را باور کردم و بخاطر یک سری چیزهای دیگری میخواهم باور نکنم،یعنی شرایط یک طوری میشود که هِی با خودم میگویم مگر میشود؟اصلا مگر امکان دارد؟ نه بابا توهم زده ام!

اینکه تو آمدی ، سلام کردی ، دست دادی ، گوشه ای نشستی، کتابت را باز کردی

اینکه من سلام کردم،دست دادم،مثلا به کارم ادامه دادم ،در عمل انجام شده قرار گرفتم،اجبارا کسی را در آغوش گرفتم که نه تنها حسِ خوبی عایدم نشد بلکه حالم هم از خودم بهم خورد

اینکه تو بلند شدی و رفتی

اینها باورکردن در عین باورنکردن است،این ها توانایی این را دارند که تا آخر عمر بتوانند دهانت را در بیشترین حد ممکن باز نگه دارند،امان از اینها،امـــان!

  • ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۸
  • ۴۷۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

میدانی شیرین جان؟میدانی شیرینی مثل تورا خواستن چقدر دردناک شیرین است؟ میدانی خواستن ستاره ی پر نورِ آسمان چقدر درناک است؟

من نِی نِی چشمانم، بند بند وجودم،تک تک سلولهایم، دانه دانه ی انگشتانم،

همه ی همه

تورا میخواهند...

تورا میخواهند برای زندگی کردن

عمل غیر ارادی فقط این نیست که سوزن برود توی پایمان و جیغمان در آید

عمل غیر ارادی میتواند دوس داشت تو باشد،

میتواند دوس داشتن دستهایت باشد

میتواند دوس داشتن چشمهایت باشد

میتواند دوس داشتن صدایت باشد

حتی میتواند دوس داشتن آسمانی باشد که تو در آن نفس میکشی...

 

 

  • ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۱۰
  • ۵۱۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بالِ پروانه ی من چه کردی

ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟

مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟

جهان من از گریه است خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟


 

  • ۴ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۴۷
  • ۱۶۵۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی زندان یه اصطلاح هست که میگن: طرف خودشو کشید بالا! یعنی خودکشی کرد... به نظرم خیلی اصطلاح بهتری نسبت به کلمه "خودکشی" میاد. مثل اینکه میخواد شجاعت رو نشون بده. شجاعت اینکه کار رو تموم کنی و خودتو از خفت و مرگ تدریجی بالا بکشی. مثل همین امروز صبح که صدای سرباز و زندانی ها پیچید توی بند دو و بعد همه به گوش هم رسوندند که "خودشو کشید بالا". با نخ دوک، توی حموم. چقدر باید می مرد و زنده می شد برای رسیدن به روز قصاص اونم بخاطر پنجاه هزار تومن؟! بچه های پیرزنه می دونستند که مادرشون خیلی پیر بوده و وقتی دست گذاشتند روی دهنش که جیغ نکشه از نظر بدنی کم آورده و مرده. امروز گفته بودند که می خواستند رضایت بدن و فقط دزد رو کمی اذیت کنند. ولی آخه یه نفر در روز چند بار می تونه بمیره و زنده بشه برای ادب شدن؟! وصیت نامه اش رو می نویسه و تمام جرم رو به عهده می گیره تا دوستش حداقل زنده بمونه بعد چند لایه نخ دوک و حموم... خودشو کشید بالا! به نظرم دیگه ادب شده بود. مرام به خرج داده بود و یکی دیگه رو نجات داده بود و بعد توی هوای آخرای اسفند، خودشو از خفت و مرگ تدریجی بالا کشیده بود... اون لحظه به چی فکر می کردی؟ چیزی از بچگیت به یاد می آوردی؟ از خانواده ات؟ گریه ات گرفت یا نه؟ یا شاید توی ذهنت هیچ تصویری جز فقر و بدبختی نبوده. به گمونم زندگی رو واقعی و بدون رویا پردازی می دیدی که اینطور شجاعانه و بی تردید خودتو بالا کشیدی!*این پست کاملا واقعیه. سخاوتمندانه برای آرامش روحش دعا کنید و فاتحه بفرستید!

  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۱
  • ۲۳۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

من...من هیچگاه خیانت را یاد نگرفتم، من پر از بغضم،پر از دردم،پر از ضخمم...من دلم را دار میزنم اگر حتی ثانیه ای خواستن کسی را بخواهد که بداند تورا درصدی ناراحت میکند،یا نه!من دلم را دار میزنم اگر حتی ثانیه ای خواستن کسی را بخواهد که بداند کمی،فقط کمی خم به ابروهایت می آورد؛بخاطر تو نیست هاااا،میدانی آخر من ابروهایت را مثل همیشه دوست دارم...من...من بعد تو از خیلی چیزهایِ بیشتری بدم میاد،من بعد تو از خیلی چیزهای بیشتری اشکم میگیرد،من بعد تو شب های خیلی بیشتری در خیابانها پرسه میزنم،به قول نگار من بعد تو خیلی لوس تر شده ام!!!و تو...تو بعدِ من خیلی های بیشتری را دوست داری،خیلی چیزهای بیشتری را دوست داری و....و خیلی کمتر به کسی به اسم"من"فکر میکنی...نه نه شاید بهتر است بگویم و فکر کسی به اسم"من"خیلی کمتر از جیغ و جار ذهنت عبور می کند...

[ آدمها وقتی آدمها را نمیخواهند لهش میکنند] تسنیم

 

+ دلم که تنگ میشود مغزم چند برابر دلم گشاد میشود، گشاد و گشاد و گشادتر ! آنقد که نمیشود جمعش کرد (!!!)21/5/94

 

من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته؛همان است که اول داشته ام،آنچه که شکست ،شکسته و من ترجیح میدهم در خاطر خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم بیبینم.

{مارگارت میچل}

+میگن چیزی واسه تموم شدن جود نداره،میگن هیچی نیس،میگن...میگن هیچی از اولشم نبوده...تورو خدا کسی کاری کند...یکی بیاید کاری کند...التماس میکنم اگر کسی میتواند کمکم کند...

  • ۱۱ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۵۴
  • ۲۲۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

-یه چیزی بپرسم؟

-آره بپرس

-....هیچی ولش کن

-بگو!آدم راز داریم!

-درباره خودم بود

-میدونم!!!!

-مژگان از من ناراحته؟

-نه ناراحت نیس،اتفاقا نگار گفته بود ازش بپرم،گف نه ناراحت نیس،اون روز که خونه نگارشون بودی نگار گف پاشو بیا مژگانَم بیار آشتیشون بدیم!!!به مژگان گفتم گف اصن ما قهر نیستیم بخوایم آشتی کنیم!!!

حالم خوب نیس،مزخرفه،اعصاب خوردکنه،سردرد آوره ولی حالم خوب نیس،ینی هم خوب نیس هم خیلی بده،هه!به قول نگار از لحاظ روحی حالم خوب نیس،چیزهای حال خوب کن زندگیم دیگه حال خوب کن نیستن!مهده دردآورن،حالت تهوع آورن،گریه آورن...ریاضی گریه آوره،معادله خط گریه آوره،والیبال معده درد آوره،بسکت گریه آوره...بوی عطرش...بوی عطر اونی که شالشو میگرفتم جلویِ بینیم و زنده میشدم گریه آوره،حالت تحوع آوره...اونقد حالم بد هس که نتونیتم این مدت هیچی بنویسم،انقد حالم بد هس که این مدت با هرکی راه رفتم بعد یه مدت صداش در اومد که یه چیزی بگو،چه خبر؟ و من از افکارم برای لحظاتی جدا شدم و احساس کردم سرم به شدت دردمیکنه...

+اشک میریزم،میبارم،میمیرم،بخاطرِ تویی که با من قهر نیستی،به خاطر تویی که حالت خوب است،بخاطر تویی که نگاهم نمیکنی،بخاطر تویی که دوری میکنی،بخاطر دوست داشتن هایم،بخاطر شکستن هایم،بخاطر تمام لحظاتی که داشتم میشدم این آدم این روزها...من حالم خوب نیست،نه...من شکست خورده ام،من تویی را که از آدم هایی قابل احترامِ زندگیم بودی از دست داده ام...نه...نه...من حالم خوب نیست تو که نیستی...

دیروز تولد مریم بود،رادروزت مبارک مریمِ عزیزم:*


یاسر بینام-سوگند



  • ۲ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱
  • ۴۲۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

اینکه در یک روز سرد زمستانی حالت خوب نباشد،اینکه لال شده باشی،اینکه خودت هم ندانی چت شده است ! اینکه از کسانی که دوستشان داری دوری کنی،اینکه دیگر ریاضی حل کردن آرامت کند،نه بسکتبال بازی کردن و نه چرخاندن توپ والیبال در دستانت...اینکه ندانی چرا سگ اخلاق شده ای،اینکه حرف نزنی،اینکه گمان کنی به ته ته تهش رسیده ای،اینکه یکی از دوستانت بگوید که امشب تست های ریاضی را تمام میکند،کسی بگوید که(من هم تمام میکنم) و تو هم بگویی:(من هم!من هم تمامش میکنم....) و بعد ترش ته دلت بگویی:(تمامش میکنم زندگیم را!) ،اینکه بوی عطرش در مشامت نپیچد،اینکه دیدنش دلت را نلرزاد،اینکه از نگاه کردن به او خودداری کنی،اینکه احساس کنی منتظر است قدم جلو بگذاری و خسته باشی از این قدم جلو گذاشتن های لعنتی،اینکه گمان کنی لحظه ای نگاهت کرده،اینکه حالت از یک زمان ها و ساعت های خاصی بهم بخورد،اینکه...اینکه تنها اتفاق خوب افتاده در یک روز سرد زمستانی که سر انگشتان دستت از سرما قرمز شده و کف پاهایت بخاطر فشار پایبنت سر بشود این باشد که مسابقه ی ریاضی ات به تعویق افتاده و تو میتوانی در آن شرکت کنی،اینکه فکرت برود سمت و سوی اینکه اصلا چرا ملیکا صدایت میکنند و هی زیر لب با خودت بگویی:ملیکا...ملیکا...و بعدنش بگویی که چه جالب!اسمم ملیکاس(!!!)اینکه یادت برود امروز ولنتاین بوده (!!!) اینکه خیلی چیزها یادت برود...اینکه بدانی در پس همه ی اینها هنوز دوستش داری...اینها،همه ی این -اینکه ها-از همه شان بیزارم.

*خدایا بت بود،بت شکن فرستادی

پر از بغضم،بغض شکن هم داری؟

  • ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ۲۵۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی موقعیت خیلی بدی قرار دارم،از هر لحاظ...خیلی چیزارو گم کردم و...بعد از دوسال اون اتفاق داره تکرار میشه...اینجا،تو این روزا حالم خوب نیس،خیلی بده،کاش خوب تموم شه...

+قرصی، دانه‌ی گیاهی، چیزی باید باشد که وقتی مسیر دهانت را رد می‌کند همه‌ی روزهای قبل را از یادت ببرد. همه‌اش را. +مرحله‌‌ای هم هست که تو سیاه را نمی‌پوشی. سیاه خودش را تنت می‌کند.

همه چیز...همه چیز ریخته به هم...احساساتم،عقلم،درسام،همه چی...همه ی همه ی همه چی...

  • ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
  • ۲۰۴ نمایش
  • ملیـ ـکا