سیُ سه.تو که نیستی...
درست زمانی یه چیزو از دست میدی که یقین داری به دستش آوردی...خیلی زود رفتی،شاید چون من خیلی زود یقین آوردم،شاید چون تو خیلی صادق بودی...یادته یه بار بهت گقتم از بین آدمای دورم تویی که اینقد صادقانه مهربونی?یادته?!شاید چون تو خیلی صادقانه مهربون بودی من زود بهت ایمان آوردم...شایدم نه!شاید هم چون منم خیلی یواشکی دوستت داشتم زود باورت کردم،شاید چون منم یواشکی دوستت داشتم...من داشتم همه دنیا رو از داشتنت پر میکردم که رفتی،داشتم به داشتنت کنارم افتخار میکردم که رفتی،من تو رو واسه آیندم میخواستم...تو نمیخواستی،من نمیخواستم اینطوری شه ولی شد،نمیخواستم از دستت بدم ولی نشد...دنیا هیچوخ به مراد من نچرخید...رفتی ولی من تا همیشه به دوست داشتنت افتخار میکنم،تا همیشه
+نباید کسی بفهمد
دل و دست این خسته خراب
از خواب زندگی میلرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحتم...راضی ام...رها
راهی نیست...!مجبورم...
*سید علی صالحی
- ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۹
- ۲۹۱ نمایش