جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۲۷ مطلب با موضوع «تسکین میخواهد» ثبت شده است

درست زمانی یه چیزو از دست میدی که یقین داری به دستش آوردی...خیلی زود رفتی،شاید چون من خیلی زود یقین آوردم،شاید چون تو خیلی صادق بودی...یادته یه بار بهت گقتم از بین آدمای دورم تویی که اینقد صادقانه مهربونی?یادته?!شاید چون تو خیلی صادقانه مهربون بودی من زود بهت ایمان آوردم...شایدم نه!شاید هم چون منم خیلی یواشکی دوستت داشتم زود باورت کردم،شاید چون منم یواشکی دوستت داشتم...من داشتم همه دنیا رو از داشتنت پر میکردم که رفتی،داشتم به داشتنت کنارم افتخار میکردم که رفتی،من تو رو واسه آیندم میخواستم...تو نمیخواستی،من نمیخواستم اینطوری شه ولی شد،نمیخواستم از دستت بدم ولی نشد...دنیا هیچوخ به مراد من نچرخید...رفتی ولی من تا همیشه به دوست داشتنت افتخار میکنم،تا همیشه

+نباید کسی بفهمد

دل و دست این خسته خراب

از خواب زندگی میلرزد

باید تظاهر کنم حالم خوب است

راحتم...راضی ام...رها

راهی نیست...!مجبورم...

*سید علی صالحی

  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۹
  • ۲۹۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

بابا لنگ دراز عزیزم؛این روزها دارم خیلی خیلی غصه میخورم،میدانی این خیلی بد است که من هِی دلم برایت تنگ میشود و تو نمیفهمی،خیلی بد است که وقتی دلم برایت تنگ میشود نمیدانم چی کنم،فقط میفهمم یک حجم بزرگی از من هِی دارد کسر میشود،بابا میخواهی برایت از حجم غصه خوردنم بگویم؟خُب چون تو الاَن نمیتوانی جواب من را بدهی خودم میگویم برایت!آنقدر دارم غصه میخورم،آنقدر دارم غصه میخورم که یک طرف دهانم از این جوش های گُنده زده،تازه هنوز نمیدانی چقدر میسوزد!!!غذا که میخواهم بخورم باید با یک طرف دهانم بخورم،بعد اینجوری مجبورم یواش یواش غذا بخورم،یک چیز دیگر هم هست که فکر میکنم باید بدانی،به نظر من همه ی اینها تقصیر توست،بخاطرِ توست که دهانم دارد آتیش میگیرد...بابا،یک جریسای بدی هست در وجودم که داد میزند:بابا دارد تو را تحمل میکند!بابا زورکی سرپرستی تو را قبول کرد! و خیلی چیزهای دیگر،بابا بیا این جریسای خیالباف را ساکت کن،اگر نتوانستی با زبان خوش ساکتش کنی از نظر من اشکالی ندارد اگر آنقدر کُتکش بزنی که خودش خفه شود!

بابا،کاش میشد بغلم کنی تا هم از سوزش این جوش ها کم شود،هم کمی حجم خالیِ قلبم پر شود.

  • ۱ نظر
  • ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۲
  • ۳۸۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

سیُ یک.

۱۷
آذر

من جز تو چیزی نمیخوام،تکیه داده بودم به صندلی و به این فکر میکردم که من جز تو چیزی نمیخوام...

 

+ نرگس دنده عقب بگیر ..

ــ می‌خوای برگردی پیش کسی ک نمیخوادت ؟

+ دوست دارم فکر کنم ک فقط از صدای دنده عوض کردن خوشم میاد...

  • ۱ نظر
  • ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
  • ۲۸۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

- خوب کار میکنه،دوسش دارم.

+نهال؟

- آره،فک کنم اسمش نهالِ.

+ خواهرمه.

نهال خواهرَش بود ، همانی که فک میکردم رفیقش بوده ...سال چهارم تربیت بدنی.سنجاقک آنهمه لطف را در حق خواهرش میکرد. سنجاقک سرَش شلوغ است ،خیلی شلوغ تر از آنچه فکرش را میکردم ؛دوس داشتنی تر است بیشتر از آنچه فکرش را میکردم ،از هم خیلی دوریم ،خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۰
  • ۲۳۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

کَم کَم دارم از خودم میترسم،همه میخواهند من را بیرون کنند درست نمیدانم از چه ولی مطمئنم میخواهند بیرونم کنند شاید از همه جا -از خودم-از اتاقم- از دفترچه خاطراتم -از زندگیم-از زندگیشان -از قلبشان-از خاطراتشان -از کانتکت گوشی هایشان...میفهمم که دارم بیرون انداخته میشوم،میفهمم که میخواهند نباشم ولی خُب خیلی برایم سخت است ، نه اینکه بگویم برایم سخت است که میفهمم دارم بیرون انداخته میشوم –خب راستش این هم خیلی سخت است- ولی سخت تر از این اینست که نمیدام حالا که بیرون انداخته شدم کجایَم (؟)

نمیدانم کجای زندگیم ایستاده ام، گُم میشوم،سردرگم میشود وقتی همه باهم میخواهند بیرون بیندازنم،نمیدانم کجا باید باشم ، یادم میرود کی میخواهد کجا باشم و کی میخواهد کجا نباشم؛

حس وحال احسان را دارم، حس و حال عروسکی که خیلی وقت است دور نایلکس سفید پیچیده شده و گذاشتمش بالایِ بالای کمد و هر روز مقدار بیشتری خاک رویش مینشیند ، مثل احسانی که فقط میتواند ببیند بی رحمیَم را و دَم نزند.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۹
  • ۲۵۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

وقتی دیدمش چشاش قرمز بود ،بیحال بود و این رو از دور هم میشد تشخیص داد، ساکت بود .برعکس همیشه ی جدیدش،گف که تموم دیشب رو نتونسته بخوابه ،گف تموم دیشب رو فکر کرده...

یادم نیست چی بهش گفتم ،یادم نیس دلداریش دادم یانه.شاید بعد اینکه گفت تموم دیشب رو فکر کرده پشیمون شده باشه ازگفتن حرفاش بهم ولی من خوشحال بودم،نه بخاطر شب بیداری اون،نه بخاطر اذیت دیدنش .بخاطر اینکه احساس کردم الکی یا واقعنکی حتی شده چند ثانیه براش صمیمی به حساب اومدم.

چند روز پیش یکی از آدم های مشترکمون گفت ازش خبری دارم(?) ، خیلی وقته باهاش حرف نزدم...

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۶
  • ۲۳۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

سردرگمم

۱۱
شهریور

ازم پرسید :بعد از رفتنم گریه میکنی ؟ بهش گفتم فراموش نکن برای درد های بزرگ نمیتوان گریست باید تحمل کرد وذره ذره آب شد.پرسید:وقتی برم زندگیت چقدر عوض میشه ؟گفتم بعد از رفتنت چیزی عوض نمیشه ،فقط تنهاتر میشم ،تنهای تنها،تنهای تنها

 *مرتضی سرمدی

 

الان از همین وقت هاییست که میخواهم کلی چیز بگویم و نمیشود ،نمیدانم چگونه بگویم ،اصلا نمیدانم از چه بگویم ،نمیدانم...فقط نمیشود بگویم.

از ظهر رخت میشستم ،بادست (!!!)

عمه : هنوز باهات قهره ؟

امیر: نه .سه تا بوسش کردم آشتی کردیم ...:)

[امیر نوه ی عممه ، 5 سالشه .هرچند تا بخوای بوست میکنم .آشتی میکنی؟]

+خیلی باهام فرق داری سنجاقک ،خیـــــــلی زیاد

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۴
  • ۲۴۳ نمایش
  • ملیـ ـکا