جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینکه در یک روز سرد زمستانی حالت خوب نباشد،اینکه لال شده باشی،اینکه خودت هم ندانی چت شده است ! اینکه از کسانی که دوستشان داری دوری کنی،اینکه دیگر ریاضی حل کردن آرامت کند،نه بسکتبال بازی کردن و نه چرخاندن توپ والیبال در دستانت...اینکه ندانی چرا سگ اخلاق شده ای،اینکه حرف نزنی،اینکه گمان کنی به ته ته تهش رسیده ای،اینکه یکی از دوستانت بگوید که امشب تست های ریاضی را تمام میکند،کسی بگوید که(من هم تمام میکنم) و تو هم بگویی:(من هم!من هم تمامش میکنم....) و بعد ترش ته دلت بگویی:(تمامش میکنم زندگیم را!) ،اینکه بوی عطرش در مشامت نپیچد،اینکه دیدنش دلت را نلرزاد،اینکه از نگاه کردن به او خودداری کنی،اینکه احساس کنی منتظر است قدم جلو بگذاری و خسته باشی از این قدم جلو گذاشتن های لعنتی،اینکه گمان کنی لحظه ای نگاهت کرده،اینکه حالت از یک زمان ها و ساعت های خاصی بهم بخورد،اینکه...اینکه تنها اتفاق خوب افتاده در یک روز سرد زمستانی که سر انگشتان دستت از سرما قرمز شده و کف پاهایت بخاطر فشار پایبنت سر بشود این باشد که مسابقه ی ریاضی ات به تعویق افتاده و تو میتوانی در آن شرکت کنی،اینکه فکرت برود سمت و سوی اینکه اصلا چرا ملیکا صدایت میکنند و هی زیر لب با خودت بگویی:ملیکا...ملیکا...و بعدنش بگویی که چه جالب!اسمم ملیکاس(!!!)اینکه یادت برود امروز ولنتاین بوده (!!!) اینکه خیلی چیزها یادت برود...اینکه بدانی در پس همه ی اینها هنوز دوستش داری...اینها،همه ی این -اینکه ها-از همه شان بیزارم.

*خدایا بت بود،بت شکن فرستادی

پر از بغضم،بغض شکن هم داری؟

  • ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ۲۴۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

تو قد آغوش من نیستی،تو خیلی بزرگتر از آغوش منی،دستانت میتواند دستانم را در خودش حل کند...سر به زیری،درست به سان او،دوست داشتنی به نظر میرسی،شاید کمی کمتر از او،چهره ات هم آرامش میدهد،مهم نیست اگر قدری کمتر...شاید،شاید کمی،فقط کمی قدت هم از او کوتاه تر باشد...دست راستم را زیر چانه ام گذاشته و چهار زانه نشسته بودم،به مریم نشانت دادم:[مریم...ازش خوشم اومده...]خندید:[شبیه اونه!] بیشتر نگاهت میکنم،با دقت تر،خیره تر...[آره شبیهشه!وقتی ازش خوشم اومد به این فکر نمیکردم که چقد شبیه اونه...ولی الآن! آره خیلی شبیهشه...] و میخندم،تلخ...

تو "او" نیستی،چهره ات آرامش کمتری. میدهد،صداقت کمتری دارد،مظلومیت کمتری دارد،به اندازه ی او آرام نیستی،به اندازه او خنده هایت شیرین نیست،جدا از همه ی اینها...چشمانت(امان از چشمانش،امان) چشمانت نمیتوانند شور برپا کنند اما میتوان دوستشان داشت!میتوان دل به دست هایت بست،میتوان سرخ شدن گونه هایت را نه از خجالت بلکه از گرما دوست داشت،میتوان...میتوان...نمیدانم امکان چه چیزهای دیگری هم هست فقط میدانم امکانش هست که دوستت داشته باشم،امکانش هست دوستم داشته باشی؟تو قد آغوش من نیستی،من چطور؟من میتوانم قد آغوش تو باشم؟

+ من که میدانم شعرهم که باشم...دوباره میشوم همان بیتی که تو به راحتی آن را جا میگذاری و آب از آب تکان نمیخورد...من که میدانم...بابا !فراموش کردنت برایم مثل آب خوردن است،از همان آب هایی که میپرند توی گلو و میخواهند خفه ات کنند،از همان هایی که چشمانت را سرخ میکنند،از همان هایی که پایین نمیروند...

  • ۳ نظر
  • ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳
  • ۳۷۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

توی موقعیت خیلی بدی قرار دارم،از هر لحاظ...خیلی چیزارو گم کردم و...بعد از دوسال اون اتفاق داره تکرار میشه...اینجا،تو این روزا حالم خوب نیس،خیلی بده،کاش خوب تموم شه...

+قرصی، دانه‌ی گیاهی، چیزی باید باشد که وقتی مسیر دهانت را رد می‌کند همه‌ی روزهای قبل را از یادت ببرد. همه‌اش را. +مرحله‌‌ای هم هست که تو سیاه را نمی‌پوشی. سیاه خودش را تنت می‌کند.

همه چیز...همه چیز ریخته به هم...احساساتم،عقلم،درسام،همه چی...همه ی همه ی همه چی...

  • ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۲
  • ۱۸۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه میپنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

*حافظ

قلبم شور میزند،انگار که دارد درون دلم رعد و برق میزند،انگار که درون دلم طوفانی برپاست...شیرین !شیرین جانم میشود فردا چشمانت را ببندی؟میشود همین فردا را فقط نگاهم نکنی؟میدانی...شاید از خجالت آب شوم،شاید نگاهت ذوبم کند،شاید هم...شاید...شاید هم بی تفاوتیت به آتشم بکشد! بیا و دوستم بدار...تو را به خدایمان بیا و دوستم بدار...تو را به همان خدایی که اندی پیش گفتی مرا برای داشتنش شکر میکنی بیا و دوستم بدار...بیا و اینقدر بی تفاوت نباش،بیا و نگذار بشکنم ...بیا و بگذر از خیر این آدمی که این روزها شده ای...این روزها تو شیرین نیستی...این روزها تو تلخی،تلخ تلخ...شیرینم،میدانی چقد دلم برای خنده هایت تنگ شده بود؟میدانی؟هان؟ شیرین...تو امروز خندیدی،تو امروز برایشان خندیدی و من به اندازه ی تمام خوشی شان معده ام سوخت...و من به اندازه ی تمام خوشی شان گریستم...شیرین،حالم خوب نیست...به قرآنش قسم خوب نیست...شیرین،بیا و برایم بخند،بیا و بخند...

امروز عطرت را برداشنم...عطرت را برداشتم و نفس به نفس ،قدم به قدم خیابان ها را با هوای تو گذراندم...امروز عطر تو با من بود...

  • ۲ نظر
  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۸
  • ۳۳۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

چهل و دو.

۰۱
بهمن

به من می گفتن دیوونه،ولی من دیوونه نیستم!قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!مادرِ اوآ پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دید زدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و واسم پرونده تشکیل دادن،من چند هفته ای بین بیمارهای اسکیزوفرنی زندگی می کردم که یکیشون فکر می کرد 'استیون اسپیلبرگ' شده،یکی دیگه هم فکر می کرد تونسته با روح 'بتهوون' ارتباط برقرار کنه،حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود،فقط یه نامه واسم گذاشته بود:من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم،پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود! 

*روزبه معین

+میفهمید حال و روزم را؟...سوال احمقانه ایست..خیلی احمقانه،هیچکس نمیفهمد،شب پیش مریم گفت چرا نمیخواهم بفهمم نگرانم است؟ و من فقط توانستم بگویم شاید چون کسی برایم نگران نشده...و او شاید توانست فقط پوزخند بزند ...نمیفهمید...خیلی چیزهارا،خیلی چیزها را،خیلی چیزها را...نمیفهمید باز هم قایم شدم پشت همین داستانک بالا...نمیفهمید دیگر،نمیفهمید حال و روز کسی را دکترش گفته هیچ نسخه ای نمیتواند تا قبل از آندوسکپی برایش بنویسد،نمیفهمید حالوروز دختری را که وقتی کلمه ی آندوسکپد از زبان دکتر خارج شد ترس را در پس چشمان مادرش دید...نمیتوانید بفهمید حال و روزم را...

  • ۳ نظر
  • ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۷
  • ۳۶۷ نمایش
  • ملیـ ـکا