جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

هژده

۲۷
مهر

صدایم کرد،گفت:[گوشِت رو بیار جلو] و من صورتم را به صورتش نزدیکتر کردم ،چرخید و گونه ام را بوسید و من باور نمیکردم ...منتظر نگاهم کرد،سرم را بردم جلو و خیلی نامحسوس گوشه ی گونه اش را لحظه ای بوسیدم... همانی را که بی مهابا دستم را میگرفت ،همانی را که بارها در آغوشش کشیده شدم ، همانی که میگویند با همه لاس میزند ولی با این همه بدجور صادق است ، همانی را که تو نبودی...

/از همان بوسه های اجباری بود،میدانی که؟؟/


بعضی رابطه ها هم، مثل "وسط بودن در صف نانوایی" است. آدم فکر می کند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتما برسد آن جلو و نان اش را بگیرد. نه آن قدر سر ِ صف است که بگیرد و نه آن قدر ته، که راحت بزند بیرون. با خودش می گوید من که پنج دقیقه ایستاده ام، و هی کش می دهد. نه این نان برای اوست و نه این صف. نترسید بابا جان. آرام بزنید بیرون. جایی دیگر کسی را دوست خواهید داشت.

*محمدرضا زمانی


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
  • ۱۸۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

از بدی هایی که من کردم بگو

تو بگو من نشینم تا سحر گوشش دهم

هرچه کردم از بدی خوبی بگو

مینشستم بر سره بالین تو

التماست را کرده بودم تو بگو

وقتی رفتی بغض من ترکیده بود

از برایت خون گریه کردم تو بگو

دست من در دست تو بودش ولی ...

دست تو بودش ز دست دیگری این را بگو

 من بدی بسیار کرده ام راست گفته ای

دوست داشتن جرم من بود آری بگو

 

*میلاد جان محمدی

 

  • ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
  • ۱۸۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

نگات،اون خنده تو چشمات

منو میبره تو دنیات 

خنده هات،حتی بغض تو صدات

غرقم میکنه تو رویات


[عشق همین لبخند های توست،همین نگاه های آرامت]

زمانی که نفست از دلت تنگ تر شد از چشمانت کمک بگیر،شب هایی که صدای قلبت بلندتر از صدای حنجره ات هم شد همین طور.

*شهربانو

یک چیزهایی مال من است،فقط و فقط مال من ،مثل همین رویای داشتنت...یک چیزهایی دیگری هم هست که باید مال  من باشد،فقط و فقط مال من،مثل دستانت،چشمانت...اصلا خود تو...خود تو هم باید مال من باشی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
  • ۲۳۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

پانزده

۱۹
مهر


- بذار حدس بزنم .. اون میخواست یه مسابقه ی مهم ببینه و تو نتونستی خفه خون بگیری ؟!

نه ! بنظر نمیاد خیلی حراف باشی .. اوه فهمیدم ! وقتی دوس پسرت داشت با یه هرزه حال میکرد مچشو گرفتی .. و اونم با یه بادمجون زیر چشمت ازت عذرخواهی کرد

+ بدتر 

- بدتر ؟

+ من به کافه ای که اون توش کار میکرد رفتم تا غافلگیرش کنم .و اون با یه دختر از اونجا اومد بیرون . میدونی . اولین شبی که همدیگرو دیدیم از جلوی یه نونوایی رد شدیم که کیسه های شکرش رو آورده بودن بیرون .شکرا همه جا توی فضا پخش شده بودن .یه طوفان شکری .. روی لبم غبار شکر بود و قبل از اینکه من رو ببوسه دستشو آورد و کمی از غبارو با سرانگشتاش پاک کرد 

و حدس بزن چی شد ؟

- چی شد ؟

+ دیدم که اون دقیقا همین کارو با اون دختر کرد !



دلخوش به چیزی نیستم ، این برزخُ زیبا نکن

با مشت میکوبم به در ،بشناسم اما وا نکن

*احسان افشاری

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۹
  • ۱۹۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

پنجره پیکان قدیمی و رنگ و رو رفته به اندازه ای باز بود که باران بتواند قطره ای روی صورتش بچکد،آفتاب می تابید ،باران میبارید و قلبش هنوز ثانیه میشمرد،سر انگشنانش کمی خیس شده بود که دستش را نشاند سر جایش و هلال روی لبهایش جان باخت،نفهمید چه شد که قطره از روی مژه هایش چکید ،سرش را بالا گرفت و بغض قورت داد،چشمان پیرمرد را در آینه دید که با سردی به او مینگریست،ثانیه شمار وسط چهار راه میشمرد،آرام آرام 98،99،100 از زیپ پشت کیفش هفت تومانی ای بیرون کشید و به سمت پیرمرد گرفت: ممنون آقا،شاید صدایش را نشنید،مهم هم نبود بشنود یا نه ! در را باز کرد و پیاده شد،از روی همان خط کشی های سفید رد میشد،باید رد میشد ،از همه چیز. شاخه گل ب دست بیرون آمد،قدمی بیش نرفته بود که چهره ای آشنا با همان نام مزخرف خطابش کرد ،از این نام حالش بهم میخورد،با هیجانی وصف نشدنی در آغوشی فشرده شد در حالی که دستانش هنوز در راستای بدنش قرار داشت،دستش را کشید و راه افتاد ،نمیشنید .فقط میفهمید دارد حرف میزند ،گه گداری سری تکان میداد ،گوشه لبش کمی بالا میرفت و گاهی هم زورکی میشد طرح لبخندی را در صورتش کاوید.میرفت ،کشیده میشد و باز هم نمیفهمید در را برایش باز کرد و اشاره کرد که او اول داخل شود ،زودتر از همه چیز موسیقی بیکلام کافه توجهش را جلب کرد ،روی صندلی های چوبین نشستند که شاخه گل را روی میز گذاشت " اووو گل واسه کیه?" و چشمانی که بالا آمد و سخن گفت... اگر قبلن تر ها بود میگفت :بیا واسه تو ! با کمی تردید گفت ولی گفت،هنوز میترسید "راستش...من هیچوقت قبولش نداشتم" 

"مگه میشه?"

"چرا نشه?"...

شاید اگر آن روزها آنقد فکرش را مشغول نکرده بود باز هم نمیگفت، همه راه را دوباره برگشت، تنهایی و با همان شاخه گل،پشیمان بود...

از باز کردن سفره ی جمع شده ی دلش...پشیمان!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
  • ۲۰۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

بارها شده قرار گذاشته ام ارغوانی باشم،ارغوانی نخندم،ارغوانی نگذارم سیل صورتم را ببرد،ارغوانی سکوت نکنم،ارغوانی بشکنم،نمیشود...من همان نیلی ام ،همان نیلی ای که مریم میگفت،وقتی که می آمدم بغض قورت بدهم بدتر میشد،قورت که داده نمیشد هیچ خنجر میشد گلویم را میبرید،

یک هفته بیشتر از شروع سال تحصیلی جدید نگذشته که در همین بازه زمانی هم شاید کم کمش پنج شش باری شنیده باشم که نوجوانی دوران قشنگیست،به یاد ماندنیست،از آن دوران هاییست که آدم بعدن ها دلش برایش تنگ میشود،دبیر ادبیاتمان گفت که امسال آخرین سالیست که انشا مینویسیم،آخرین سالیست که به نوشتن اهمیت داده میشود و من بغض کردم ...بغض کردم برای اینکه شاید دیگر نتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه اگر خیلی تنها شدم،اگر خیلی خیلی تنها شدم هم نمیتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه از سال آینده ای که قرارست بیاید دیگر نه احساسی خوانده میشود و نه خاطره ای نوشته،بغض کردم برای اینکه حال خوب زنگ های انشا قرارست تمام شود ،بغض کردم برای تمام جملاتی که دیگر نوشته نمیشوند و من هم دیگر قرار نیست یکهو بزنم زیر گریه و های های گریه کنم،بغض کردم برای تمام بغض هایی که میگذاشتمشان برای زنگ انشا که وقتی میترکند حداقل دلیل داشته باشند...این جایی که من هستم را میگویند نوجوانی،من نوجوانم ،میفهمم دوست داشتن ینی چه،میفهمم از دست دادن حال خوب یعنی چه ،میفهمم ترس یعنی چه...


جز من که برای تو در این شهر غریبم

هر بی سر و پایی که رسید از تو خبر داشت

*بنی همدی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
  • ۱۸۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

دوازده

۰۶
مهر

دلبرا یک بوسه دادی اینهمه نازت ز چیست

گر پشیمان گشته ای بگذار درجایش نهم

*رستاک حلاج


http://s3.picofile.com/file/8213587576/11752550_845450342214850_8290919171432482397_n.jpg

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
  • ۲۰۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

یک فرشته هایی هستند که زمینی اند ، زیبایند ،شاید خیـــلی خیلی زیبا ،زیبا تر میشوند وقتی بشود عمق مهرشان،عمق فداکاریشان ،عمق قلبشان را سنجید،اندازه گرفت و درک کرد ،گستردگی بالهایشان را وقتی میتوان فهمید که دستانشان بشود آرامنده ات ،قرار بگیرند دور بازوانت تا در آغوششان گم شوی ،این فرشته ها همانانی اند که وقتی آدم دلش میگیرد و هیچکس نیست هستند ،اگر ساعت ها بشینی و برایشان از خاطراتت،از روز مرگی هایی که شاید برای تو خیلی جذابند ولی برای آنها خیلی قدیمی بگویی باز هم خسته نمیشوند یا اگر ،اگر ،اگر یک وقتهایی خسته شدند باز هم گوش میدهند تا تو خالی شوی ،تا آن چیزی که در گلویت گیر کرده بود و داشت خفه ات میکرد دیگر راه نفست را بند نیاور ،تا خوب شوی !این فرشته ها خیلی خواستنی اند ،خیلی دوست داشتنی اند،بنظرم اگر خودت را 10 بار ،100بار ،هزار بار ،یا نه ! اصلا به اندازه ی تمام اذیت هایی که کردیش ،به اندازه ی تمام گذشتش هایی گذشت ،به اندازه ی سال تولدش به میلادی برایش قربانی کنی باز هم کم است ،میدانی؟ همه چیز در برابرش کم است ، یک فرشته هایی هستند که زمینی اند ، که مامان اند !مامان



طوری عاشقانه صدایم میزنی 

که حسودی شان می شود حروف الفبا 

به تک تک ِ حروف اسمم

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۱
  • ۱۸۸ نمایش
  • ملیـ ـکا