جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۲۶ مطلب با موضوع «بابالنگ دراز» ثبت شده است

-یه چیزی بپرسم؟

-آره بپرس

-....هیچی ولش کن

-بگو!آدم راز داریم!

-درباره خودم بود

-میدونم!!!!

-مژگان از من ناراحته؟

-نه ناراحت نیس،اتفاقا نگار گفته بود ازش بپرم،گف نه ناراحت نیس،اون روز که خونه نگارشون بودی نگار گف پاشو بیا مژگانَم بیار آشتیشون بدیم!!!به مژگان گفتم گف اصن ما قهر نیستیم بخوایم آشتی کنیم!!!

حالم خوب نیس،مزخرفه،اعصاب خوردکنه،سردرد آوره ولی حالم خوب نیس،ینی هم خوب نیس هم خیلی بده،هه!به قول نگار از لحاظ روحی حالم خوب نیس،چیزهای حال خوب کن زندگیم دیگه حال خوب کن نیستن!مهده دردآورن،حالت تهوع آورن،گریه آورن...ریاضی گریه آوره،معادله خط گریه آوره،والیبال معده درد آوره،بسکت گریه آوره...بوی عطرش...بوی عطر اونی که شالشو میگرفتم جلویِ بینیم و زنده میشدم گریه آوره،حالت تحوع آوره...اونقد حالم بد هس که نتونیتم این مدت هیچی بنویسم،انقد حالم بد هس که این مدت با هرکی راه رفتم بعد یه مدت صداش در اومد که یه چیزی بگو،چه خبر؟ و من از افکارم برای لحظاتی جدا شدم و احساس کردم سرم به شدت دردمیکنه...

+اشک میریزم،میبارم،میمیرم،بخاطرِ تویی که با من قهر نیستی،به خاطر تویی که حالت خوب است،بخاطر تویی که نگاهم نمیکنی،بخاطر تویی که دوری میکنی،بخاطر دوست داشتن هایم،بخاطر شکستن هایم،بخاطر تمام لحظاتی که داشتم میشدم این آدم این روزها...من حالم خوب نیست،نه...من شکست خورده ام،من تویی را که از آدم هایی قابل احترامِ زندگیم بودی از دست داده ام...نه...نه...من حالم خوب نیست تو که نیستی...

دیروز تولد مریم بود،رادروزت مبارک مریمِ عزیزم:*


یاسر بینام-سوگند



  • ۲ نظر
  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱
  • ۴۱۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

اینکه در یک روز سرد زمستانی حالت خوب نباشد،اینکه لال شده باشی،اینکه خودت هم ندانی چت شده است ! اینکه از کسانی که دوستشان داری دوری کنی،اینکه دیگر ریاضی حل کردن آرامت کند،نه بسکتبال بازی کردن و نه چرخاندن توپ والیبال در دستانت...اینکه ندانی چرا سگ اخلاق شده ای،اینکه حرف نزنی،اینکه گمان کنی به ته ته تهش رسیده ای،اینکه یکی از دوستانت بگوید که امشب تست های ریاضی را تمام میکند،کسی بگوید که(من هم تمام میکنم) و تو هم بگویی:(من هم!من هم تمامش میکنم....) و بعد ترش ته دلت بگویی:(تمامش میکنم زندگیم را!) ،اینکه بوی عطرش در مشامت نپیچد،اینکه دیدنش دلت را نلرزاد،اینکه از نگاه کردن به او خودداری کنی،اینکه احساس کنی منتظر است قدم جلو بگذاری و خسته باشی از این قدم جلو گذاشتن های لعنتی،اینکه گمان کنی لحظه ای نگاهت کرده،اینکه حالت از یک زمان ها و ساعت های خاصی بهم بخورد،اینکه...اینکه تنها اتفاق خوب افتاده در یک روز سرد زمستانی که سر انگشتان دستت از سرما قرمز شده و کف پاهایت بخاطر فشار پایبنت سر بشود این باشد که مسابقه ی ریاضی ات به تعویق افتاده و تو میتوانی در آن شرکت کنی،اینکه فکرت برود سمت و سوی اینکه اصلا چرا ملیکا صدایت میکنند و هی زیر لب با خودت بگویی:ملیکا...ملیکا...و بعدنش بگویی که چه جالب!اسمم ملیکاس(!!!)اینکه یادت برود امروز ولنتاین بوده (!!!) اینکه خیلی چیزها یادت برود...اینکه بدانی در پس همه ی اینها هنوز دوستش داری...اینها،همه ی این -اینکه ها-از همه شان بیزارم.

*خدایا بت بود،بت شکن فرستادی

پر از بغضم،بغض شکن هم داری؟

  • ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ۲۴۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

تو قد آغوش من نیستی،تو خیلی بزرگتر از آغوش منی،دستانت میتواند دستانم را در خودش حل کند...سر به زیری،درست به سان او،دوست داشتنی به نظر میرسی،شاید کمی کمتر از او،چهره ات هم آرامش میدهد،مهم نیست اگر قدری کمتر...شاید،شاید کمی،فقط کمی قدت هم از او کوتاه تر باشد...دست راستم را زیر چانه ام گذاشته و چهار زانه نشسته بودم،به مریم نشانت دادم:[مریم...ازش خوشم اومده...]خندید:[شبیه اونه!] بیشتر نگاهت میکنم،با دقت تر،خیره تر...[آره شبیهشه!وقتی ازش خوشم اومد به این فکر نمیکردم که چقد شبیه اونه...ولی الآن! آره خیلی شبیهشه...] و میخندم،تلخ...

تو "او" نیستی،چهره ات آرامش کمتری. میدهد،صداقت کمتری دارد،مظلومیت کمتری دارد،به اندازه ی او آرام نیستی،به اندازه او خنده هایت شیرین نیست،جدا از همه ی اینها...چشمانت(امان از چشمانش،امان) چشمانت نمیتوانند شور برپا کنند اما میتوان دوستشان داشت!میتوان دل به دست هایت بست،میتوان سرخ شدن گونه هایت را نه از خجالت بلکه از گرما دوست داشت،میتوان...میتوان...نمیدانم امکان چه چیزهای دیگری هم هست فقط میدانم امکانش هست که دوستت داشته باشم،امکانش هست دوستم داشته باشی؟تو قد آغوش من نیستی،من چطور؟من میتوانم قد آغوش تو باشم؟

+ من که میدانم شعرهم که باشم...دوباره میشوم همان بیتی که تو به راحتی آن را جا میگذاری و آب از آب تکان نمیخورد...من که میدانم...بابا !فراموش کردنت برایم مثل آب خوردن است،از همان آب هایی که میپرند توی گلو و میخواهند خفه ات کنند،از همان هایی که چشمانت را سرخ میکنند،از همان هایی که پایین نمیروند...

  • ۳ نظر
  • ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۳
  • ۳۷۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه میپنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

*حافظ

قلبم شور میزند،انگار که دارد درون دلم رعد و برق میزند،انگار که درون دلم طوفانی برپاست...شیرین !شیرین جانم میشود فردا چشمانت را ببندی؟میشود همین فردا را فقط نگاهم نکنی؟میدانی...شاید از خجالت آب شوم،شاید نگاهت ذوبم کند،شاید هم...شاید...شاید هم بی تفاوتیت به آتشم بکشد! بیا و دوستم بدار...تو را به خدایمان بیا و دوستم بدار...تو را به همان خدایی که اندی پیش گفتی مرا برای داشتنش شکر میکنی بیا و دوستم بدار...بیا و اینقدر بی تفاوت نباش،بیا و نگذار بشکنم ...بیا و بگذر از خیر این آدمی که این روزها شده ای...این روزها تو شیرین نیستی...این روزها تو تلخی،تلخ تلخ...شیرینم،میدانی چقد دلم برای خنده هایت تنگ شده بود؟میدانی؟هان؟ شیرین...تو امروز خندیدی،تو امروز برایشان خندیدی و من به اندازه ی تمام خوشی شان معده ام سوخت...و من به اندازه ی تمام خوشی شان گریستم...شیرین،حالم خوب نیست...به قرآنش قسم خوب نیست...شیرین،بیا و برایم بخند،بیا و بخند...

امروز عطرت را برداشنم...عطرت را برداشتم و نفس به نفس ،قدم به قدم خیابان ها را با هوای تو گذراندم...امروز عطر تو با من بود...

  • ۲ نظر
  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۸
  • ۳۳۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

چهلُ یک.

۲۸
دی

تو

حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سالهاست
رفته..

تو ، مالِ کسی نیستی

که نیست..

تو

حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را

عشق بگذاری...

می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی

اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده

نه !

دست بردار از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق

فرصتِ عشق را
از تو می‌گیرد

آنکه تو را ،

زخمیِ خود می‌خواهد

آدمِ تو نیست
آدم نیست !

و تو

سال هاست
حوای بی آدمی

حواست نیست....

 

*افشین یداللهی


+بعضی وقتها به شعر پناه میبرم،لال میشوم،به شعر پناه میبرم...حالم داغان میشود...از همان موقع هاست...حالم مدتیست خوب نیست،درست از پنجشنبه شب...شاید هم قبلترش..شاید هم قبل تر ترش ...شاید هم از خیلی خیلی قبل ترش،شاید از همان روزی که تو را جایی دیگر آرام دیدم...شاید از همان روزی که جایی دیگر آرام میشدی...شاید هم از همان موقع که پایت در قلبم کشیده شد...کم آورده ام...سخــــــــــت

  • ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
  • ۱۸۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

اشک شور است دیگر،مگه نه؟مثل آب نمک است،یا شاید هم ،هم مزه ی آب دریاست...هرچه که هست خواستم بگویم اشک های من دیگر شور نیس،آنقد اشک ریخته ام که نمکشان تمام شده،آب مقطر شده اند!!!

میخواهم برایت دعا کنم...نگران نشو،گفتم که،چشمانم دیگر شور نیست...میخواهم برایت دعا کنم ،برایت آرزو منم،آرزو کنم همیشه خوب باشی،آرزو کنم همیشه همان آدم خوب خاطره هایم باقی بمانی،میخواهم برایت آرزو کنم...آرزو کنم که هیچگاه از چشمانت آب مقطر نچکد...من برایت آرزو میکنم شیرین جان!

+کسی میداند اگر کسی دو سه بسته قرص نصفه نیمه مصرف شده را باز کند و بعد با چاییش بخور و بخوابد و بعدنش چشمانمش دو دو بزند،وقتی خواست بلند بشود سرش گیج برود و بیفتد،هر چیزی که میخورد گلویش بسوزد و دهانش مدام بضاغ(بزاغ) کم بیاورد،دست و پایش شل شده باشد...باید چه کند؟

گفتی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست،دلد هست ولی جانی نیست...

*محمد عزیزی

  • ۴ نظر
  • ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۲
  • ۱۹۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

من امروز ترسیدم...امروز خیلی خیلی ترسیدم:

با کیمیا از جلوی قفسه کتاب رد میشدیم که جلد یه کتا توجهمو جلب کرد"از ترسیدن نترسید" 

-چه جالب،دوس دارم این کتابو بخونم...شاید چون از خیلی چیزا میترسم 

-این کتابو دارمش!

من امروز ترسیدم،مثل هر روز،مثل هر دقیقه،مثل هر نفس از روی ترسی که میکشم،من امروز ترسیدم،شاید چند ریشتری شدید تر!تو امروز گفتی که نکند شده باشی برایم چغندر(این صفت یک آدمیست در گذشته ام،همینقدر که بدانید کافیست)...تو امروز گفتی و سبک شدی، و من هنوز سنگینی حرفت را قورت نداده ام،حرفت برایم سنگین بود،آنقد که سرش بغض کنم،آنقدر که سرش گریه کنم،آنقدر که هی بروم قسمت پیامک ها و نوشته ات را بخوانم...حرفت برایم خیلی سنگین بود شیرین جان،دست من نیست،فکرم زیادی پرواز میکند،میخواهی یک کمی از پروازش را برایت تعریف کنم؟ فکرم دارد پرواز میکند همین حالا!دارد میگوید که تو فقط میخواستی مطمئن شوی که یک نفر،کمی آنطرف تر هنوز هم دوستت دارد و وقتی که مثل حالا مطمئن شدی بروی و ته دلت خر ذوق شوی که[آره دیگه!دوسم داره!!!]تو باید قول بدهی که هرچه هم که شد مثل من نشوی،من بلد نیستم مثل تو مهربان باشم،مثل من بد بودن را یاد نگیر،من بلد نیستم وقتی دلگیر میشوم بخواهم که رفعش کنی،من بلد نیستم مثل تو همه ی احساسم را پشت پلک هایم قایم کنم و با همه یکسان رفتار کنم،من فقط میتوانم بغض کنم،نپرسم،گریه کنم،دلتنگ شوم ،دلگیر شوم ونخواهم تو رفعش کنی که نکند خدای نکرده چیزی بگویم که دلت آزرده شود،قول بده!قول بده هیچگاه مثل من نشوی،من تو را میخواهم،خودت را...دست من نیست هاااا ولی من کمی زیادی حسودم،کمی زیادی حساسم،کمی زیادی دلتنگ آغوشت گشته ام...دست من نیست هااا ولی به گمانم کمی زیادی دوستت دارم شیرین جان!

  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۵:۳۶
  • ۲۳۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

دیروز تولد اصلیم بود،امروز تولد شناسنامه ایم...فک نمیکردم کسی یادش باشه...دو روز پیش که یکی از دوستام بهم تبریک گف یادم اومد که دو روز دیگه که بشه امروز تولدمه...از یه سریا کادو گرفتم،که فک نمیکردم بگیرم،اصن فک نمیکردم از کسی کادو بگیرم،هیچ حس خاصی نداشتم...البته اولش...بعدش که بشه بعد از امتحان حالم بد بود،حسم بد بود،بغض داشتم که ترکید...شب فهمیدم خاله هام هم یادشون بوده،یه خالم و مامانجونم اینا هم اومدن خونمون،سر زده،میخواستن سورپرایزم کنن که موفق هم شدن...شاید تموم خوبی امروز به این بود که بهترین هدیه تولدم رو تا این سن گرفتم...از یه نفر که برام خیلی عزیزه،براش عزیز نیستم ولی برام عزیزه،خیلی عزیز...

+مژگان،فاطمه،مهدیه،فاطمه

+فقط نوشتم که بعدن ترها یادم باشه چه حسی داشتم و چطوری بهم گذشت

  • ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۸
  • ۲۹۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

سیُ شش

۰۶
دی

-قول بده به کسی نمیگی(انگشتِ کوچیکشو به نشونه ی قول دادن آورد جلو)

-قول میدم...

-هرچی بینمون بود تموم شد،لفظی نه هااا،غیر مستقیم...سکــــــــوت

-میدونی...به نظرم اصن چیزی بینتون نبود،لااقل از طرفِ اون

{و این بزرگترین شکست تاریخ زندگیست ، گویا...}


+از بزرگترین شکست های عمرمو متحمل شدم امروز،از دردناک ترین شکست هام...شکستم، از سخت ترین روزهای زندگیم بود،واقعا به تسکین نیاز دارم؛نمیتوانم غم نخورم...مگر تو دوستم نبودی؟مگر تو همکلاسی هایت را وقتی حالشان خوب نبود در آغوش نمیکشیدی؟بیا...بیا که قلبم تسکین میخواهد



  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۹
  • ۱۸۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

سلام بابا !

اجازه هس هنوز بابا صداتون کنم؟ ،بابا من دخترِ فهمیده ایم،من درست فکر میکردم،شما به زور سرپرستی منو قبول کردید ،من میدونم که قبل از من شما سرپرست یه دختر دیگه بودید،من حالا خیلی چیزا میدونم ...میدونم که اونو خیلی دوس داشتید و هنوزهم دوسش دارید و دوستش هم خواهید داشت،فک میکردم میتونم جای اونو براتون پر کنم همونطوری که شما واسه من جای بابا رو پر کردید،شما منُ انتخاب کردید که جای اونو پر کنم ؟ شما فک میکردید من جایگزین خوبی میشم براش،اما بعدنش فهمیدین اینطوری نیس،فهمیدین نمیتونم جاشُ پر کنم ،بابا ! بابا شما خیلی دیر فهمیدید که من جایگزین خوبی نیستم ،من شمارُ جایگزین بابای نداشتم کردمُ شما اونموقع بود که فهمیدید که دچار سوتفاهم شدید،بابا...دلم خیلی براتون تنگ میشه،برای همه چیزاتون ،بابا من خیلی دوستتون دارم ،شاید خیلی ناراحت شین ولی من دوستتون دارم،شاید...شاید همونطوری که شما اون دخترُ دوس دارین ،من دلم تنگ میشه ...واسه اینکه بتونم بابا صداتون کنم ،واسه اینکه در صندوق پستُ باز کنم،واسه اینکه غافلگیر شم ،بابا ! از حالا دیگه درِ صندوقِ پستُ باز نمیکنم ،بابا...میشه آخرین خاطره روزانمو هم گوش کنید؟واسه آخرین بار...

خُب خُب بزارید اول گلومو صاف کنم،یکم بغضم گرفته صدام خش خشی شده،نمیخوام این آخرین بار صدام خش داشته باشه،میخوام صدای همیشگیم یادتون بمونه...

بابا دیشب کریسمس بود،بابا من تا صبح هِی از خواب بیدار میشدم و میرفتم در صندوقِ پستمُ باز میکردم،بابا راستی دستم بهتره ،میدونم براتون مهم نیس ولی گفتم شاید بخاطر کنجکاوی بخواید بدونید چه طوره ،دیشب همه تو سالن جشن گرفته بودن ،بهشون خیلی خوش گذش،ولی من نرفتم...خُب شاید الان بخواین بدونین از کجا فهمیدم بهشون خوش گذشته! منم بهتون میگم که چون سر و صداشون کل ساختمونو برداشته بود فهمیدم،تا خودِ صبح داشتن میزدنُ میرقصیدن...یادم رف!پیانو هم میزدن،البته من خیلی خوشحالم ! چون اگه آروم بودن صدای گریه هامو میشنیدن...بابا دیشب میخواستم براتون کارت تبریک سال نو درست کنم ولی حالم زیاد خوب نبود،یه چیز دیگه ! یادتونه گفتید کادوی تولدمُ برام آماده کردین ؟ میشه ازتون بخوام کادو رو برام نفرستید ؟! میدونم شاید بی ادبی باشه ولی ترجیح میدم وقتی دیگه دوستم ندارید کادوتونو نداشته باشم،مگه نه اینکه آدما تو روز تولد بقیه به کسایی هدیه میدن که دوسشون دارن؟ خُب شما که دیگه دوسم ندارین...

امروز نامَم براتون پر از {بابا} شد،این آخرین نامه بود ،میخواستم بیشتر صداتون کنم،دوستتون دارم بابا

قربانِ همیشگی شما:جریسا ابوت

+نوشته شده در دیشب


  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۷
  • ۲۹۹ نمایش
  • ملیـ ـکا