جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

۲۹ مطلب با موضوع «دل درد» ثبت شده است

سلام بابا !

اجازه هس هنوز بابا صداتون کنم؟ ،بابا من دخترِ فهمیده ایم،من درست فکر میکردم،شما به زور سرپرستی منو قبول کردید ،من میدونم که قبل از من شما سرپرست یه دختر دیگه بودید،من حالا خیلی چیزا میدونم ...میدونم که اونو خیلی دوس داشتید و هنوزهم دوسش دارید و دوستش هم خواهید داشت،فک میکردم میتونم جای اونو براتون پر کنم همونطوری که شما واسه من جای بابا رو پر کردید،شما منُ انتخاب کردید که جای اونو پر کنم ؟ شما فک میکردید من جایگزین خوبی میشم براش،اما بعدنش فهمیدین اینطوری نیس،فهمیدین نمیتونم جاشُ پر کنم ،بابا ! بابا شما خیلی دیر فهمیدید که من جایگزین خوبی نیستم ،من شمارُ جایگزین بابای نداشتم کردمُ شما اونموقع بود که فهمیدید که دچار سوتفاهم شدید،بابا...دلم خیلی براتون تنگ میشه،برای همه چیزاتون ،بابا من خیلی دوستتون دارم ،شاید خیلی ناراحت شین ولی من دوستتون دارم،شاید...شاید همونطوری که شما اون دخترُ دوس دارین ،من دلم تنگ میشه ...واسه اینکه بتونم بابا صداتون کنم ،واسه اینکه در صندوق پستُ باز کنم،واسه اینکه غافلگیر شم ،بابا ! از حالا دیگه درِ صندوقِ پستُ باز نمیکنم ،بابا...میشه آخرین خاطره روزانمو هم گوش کنید؟واسه آخرین بار...

خُب خُب بزارید اول گلومو صاف کنم،یکم بغضم گرفته صدام خش خشی شده،نمیخوام این آخرین بار صدام خش داشته باشه،میخوام صدای همیشگیم یادتون بمونه...

بابا دیشب کریسمس بود،بابا من تا صبح هِی از خواب بیدار میشدم و میرفتم در صندوقِ پستمُ باز میکردم،بابا راستی دستم بهتره ،میدونم براتون مهم نیس ولی گفتم شاید بخاطر کنجکاوی بخواید بدونید چه طوره ،دیشب همه تو سالن جشن گرفته بودن ،بهشون خیلی خوش گذش،ولی من نرفتم...خُب شاید الان بخواین بدونین از کجا فهمیدم بهشون خوش گذشته! منم بهتون میگم که چون سر و صداشون کل ساختمونو برداشته بود فهمیدم،تا خودِ صبح داشتن میزدنُ میرقصیدن...یادم رف!پیانو هم میزدن،البته من خیلی خوشحالم ! چون اگه آروم بودن صدای گریه هامو میشنیدن...بابا دیشب میخواستم براتون کارت تبریک سال نو درست کنم ولی حالم زیاد خوب نبود،یه چیز دیگه ! یادتونه گفتید کادوی تولدمُ برام آماده کردین ؟ میشه ازتون بخوام کادو رو برام نفرستید ؟! میدونم شاید بی ادبی باشه ولی ترجیح میدم وقتی دیگه دوستم ندارید کادوتونو نداشته باشم،مگه نه اینکه آدما تو روز تولد بقیه به کسایی هدیه میدن که دوسشون دارن؟ خُب شما که دیگه دوسم ندارین...

امروز نامَم براتون پر از {بابا} شد،این آخرین نامه بود ،میخواستم بیشتر صداتون کنم،دوستتون دارم بابا

قربانِ همیشگی شما:جریسا ابوت

+نوشته شده در دیشب


  • ۲ نظر
  • ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۷
  • ۲۹۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

مروز شهر را زیر پا گذاشتم،برای تو،امروز که دلتنگت شده بودم پرسه زدم در خیابان ها،زیر همین آسمان تیره،زیر همین آسمانی که تو در هوایش نفس میکشی،ساعتی پیش من تنهایی قدم زدم،از خانه بیرون زدم،دلتنگیم برای حجم خانه زیاد بود،قدم زدم و به تو فکر کردم،به تو فکر کردم،به تو فکر کردم...

امروز خیلی دلتنگت شدم، انگشتان بی حواسم شماره ات را گرفت...

و تو باز جواب ندادی...میدانی خوشحالیش کجاست?آنجاییست که گوشیت را وسط زنگ زدن خاموش نکردی،یا همان جاییست که یکهو مشغول نشدی...

امروز دلم خیلی برایت تنگ شد...


تو چه میفهمی عشق را

در نگاه غریبه یافتن

هنگامی که چون نسیم می خرامد به گندم زار

تو چه میفهمی?

وقتی میدانی هرگز به دستش نخواهی آورد

آه چه افسوس عجیبی افسون میکند لحظه هایم را

تو چه میفهمی افسوس را

و عشق را

تو چه میفهمی?!

*سیامک عباسی

+ما آمده بودیم تا دوست داشتن را کمرنگ کنیم،بی رنگ کنیم...

امروز در خیابان دختری را دیدم که در نظرم آشنا آمد،نگاهش کردم،صورتش شبیه عکسی بود که دیده بودم،فکر میکردم قد بلندتر و خوش اندامتر باشد،هنوز نگاهش میکردم،وقتی داشت میچرخید نگاهم را دید،مهبوت نگاه میکرد،عجیب بود...فکر نمیکنم عکسی از من دیده باشد،درست مطمئن نبودم،خواستم پیش بروم و آشنایی بدهم که دستش را بالا آورد و روی لباس داخل کاور گذاشت،آستین پالتویش کمی بالا رفت و دستبندش شاید کمی پایین...برگشتم...خودش بود،فاطمه بود...

  • ۲ نظر
  • ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۹
  • ۳۱۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

درست زمانی یه چیزو از دست میدی که یقین داری به دستش آوردی...خیلی زود رفتی،شاید چون من خیلی زود یقین آوردم،شاید چون تو خیلی صادق بودی...یادته یه بار بهت گقتم از بین آدمای دورم تویی که اینقد صادقانه مهربونی?یادته?!شاید چون تو خیلی صادقانه مهربون بودی من زود بهت ایمان آوردم...شایدم نه!شاید هم چون منم خیلی یواشکی دوستت داشتم زود باورت کردم،شاید چون منم یواشکی دوستت داشتم...من داشتم همه دنیا رو از داشتنت پر میکردم که رفتی،داشتم به داشتنت کنارم افتخار میکردم که رفتی،من تو رو واسه آیندم میخواستم...تو نمیخواستی،من نمیخواستم اینطوری شه ولی شد،نمیخواستم از دستت بدم ولی نشد...دنیا هیچوخ به مراد من نچرخید...رفتی ولی من تا همیشه به دوست داشتنت افتخار میکنم،تا همیشه

+نباید کسی بفهمد

دل و دست این خسته خراب

از خواب زندگی میلرزد

باید تظاهر کنم حالم خوب است

راحتم...راضی ام...رها

راهی نیست...!مجبورم...

*سید علی صالحی

  • ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۹
  • ۲۷۷ نمایش
  • ملیـ ـکا

سیُ یک.

۱۷
آذر

من جز تو چیزی نمیخوام،تکیه داده بودم به صندلی و به این فکر میکردم که من جز تو چیزی نمیخوام...

 

+ نرگس دنده عقب بگیر ..

ــ می‌خوای برگردی پیش کسی ک نمیخوادت ؟

+ دوست دارم فکر کنم ک فقط از صدای دنده عوض کردن خوشم میاد...

  • ۱ نظر
  • ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۹
  • ۲۵۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیست.

۰۸
آبان

امروز با حرفی که شاید کاملا بدون قصد زده شد چشمانم روی هم افتاد و من از پس چشمانم مرگ خود را دیدم ! من نباید انقدر بی رحمانه بمیرم ،حق ندارند انقدر بی رحمانه به دارم بکشند ،نه!!!حق ندارند،من نباید اینگونه بمیرم!!!نه


شهری که منم، رو به تــو آغوش گشوده است

هر رهگذری در خـــورِ دروازه ی من نــیست  !

 

*علیرضا بدیع




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۳
  • ۲۰۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

بارها شده قرار گذاشته ام ارغوانی باشم،ارغوانی نخندم،ارغوانی نگذارم سیل صورتم را ببرد،ارغوانی سکوت نکنم،ارغوانی بشکنم،نمیشود...من همان نیلی ام ،همان نیلی ای که مریم میگفت،وقتی که می آمدم بغض قورت بدهم بدتر میشد،قورت که داده نمیشد هیچ خنجر میشد گلویم را میبرید،

یک هفته بیشتر از شروع سال تحصیلی جدید نگذشته که در همین بازه زمانی هم شاید کم کمش پنج شش باری شنیده باشم که نوجوانی دوران قشنگیست،به یاد ماندنیست،از آن دوران هاییست که آدم بعدن ها دلش برایش تنگ میشود،دبیر ادبیاتمان گفت که امسال آخرین سالیست که انشا مینویسیم،آخرین سالیست که به نوشتن اهمیت داده میشود و من بغض کردم ...بغض کردم برای اینکه شاید دیگر نتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه اگر خیلی تنها شدم،اگر خیلی خیلی تنها شدم هم نمیتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه از سال آینده ای که قرارست بیاید دیگر نه احساسی خوانده میشود و نه خاطره ای نوشته،بغض کردم برای اینکه حال خوب زنگ های انشا قرارست تمام شود ،بغض کردم برای تمام جملاتی که دیگر نوشته نمیشوند و من هم دیگر قرار نیست یکهو بزنم زیر گریه و های های گریه کنم،بغض کردم برای تمام بغض هایی که میگذاشتمشان برای زنگ انشا که وقتی میترکند حداقل دلیل داشته باشند...این جایی که من هستم را میگویند نوجوانی،من نوجوانم ،میفهمم دوست داشتن ینی چه،میفهمم از دست دادن حال خوب یعنی چه ،میفهمم ترس یعنی چه...


جز من که برای تو در این شهر غریبم

هر بی سر و پایی که رسید از تو خبر داشت

*بنی همدی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
  • ۱۸۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

- خوب کار میکنه،دوسش دارم.

+نهال؟

- آره،فک کنم اسمش نهالِ.

+ خواهرمه.

نهال خواهرَش بود ، همانی که فک میکردم رفیقش بوده ...سال چهارم تربیت بدنی.سنجاقک آنهمه لطف را در حق خواهرش میکرد. سنجاقک سرَش شلوغ است ،خیلی شلوغ تر از آنچه فکرش را میکردم ؛دوس داشتنی تر است بیشتر از آنچه فکرش را میکردم ،از هم خیلی دوریم ،خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۰
  • ۲۱۹ نمایش
  • ملیـ ـکا

کَم کَم دارم از خودم میترسم،همه میخواهند من را بیرون کنند درست نمیدانم از چه ولی مطمئنم میخواهند بیرونم کنند شاید از همه جا -از خودم-از اتاقم- از دفترچه خاطراتم -از زندگیم-از زندگیشان -از قلبشان-از خاطراتشان -از کانتکت گوشی هایشان...میفهمم که دارم بیرون انداخته میشوم،میفهمم که میخواهند نباشم ولی خُب خیلی برایم سخت است ، نه اینکه بگویم برایم سخت است که میفهمم دارم بیرون انداخته میشوم –خب راستش این هم خیلی سخت است- ولی سخت تر از این اینست که نمیدام حالا که بیرون انداخته شدم کجایَم (؟)

نمیدانم کجای زندگیم ایستاده ام، گُم میشوم،سردرگم میشود وقتی همه باهم میخواهند بیرون بیندازنم،نمیدانم کجا باید باشم ، یادم میرود کی میخواهد کجا باشم و کی میخواهد کجا نباشم؛

حس وحال احسان را دارم، حس و حال عروسکی که خیلی وقت است دور نایلکس سفید پیچیده شده و گذاشتمش بالایِ بالای کمد و هر روز مقدار بیشتری خاک رویش مینشیند ، مثل احسانی که فقط میتواند ببیند بی رحمیَم را و دَم نزند.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۹
  • ۲۳۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

سردرگمم

۱۱
شهریور

ازم پرسید :بعد از رفتنم گریه میکنی ؟ بهش گفتم فراموش نکن برای درد های بزرگ نمیتوان گریست باید تحمل کرد وذره ذره آب شد.پرسید:وقتی برم زندگیت چقدر عوض میشه ؟گفتم بعد از رفتنت چیزی عوض نمیشه ،فقط تنهاتر میشم ،تنهای تنها،تنهای تنها

 *مرتضی سرمدی

 

الان از همین وقت هاییست که میخواهم کلی چیز بگویم و نمیشود ،نمیدانم چگونه بگویم ،اصلا نمیدانم از چه بگویم ،نمیدانم...فقط نمیشود بگویم.

از ظهر رخت میشستم ،بادست (!!!)

عمه : هنوز باهات قهره ؟

امیر: نه .سه تا بوسش کردم آشتی کردیم ...:)

[امیر نوه ی عممه ، 5 سالشه .هرچند تا بخوای بوست میکنم .آشتی میکنی؟]

+خیلی باهام فرق داری سنجاقک ،خیـــــــلی زیاد

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۵۴
  • ۲۲۵ نمایش
  • ملیـ ـکا