جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

گوشه های سرش تیر میکشید،قبلن تر ها فقط سینوزیت بود،میگرن شدید داشت،از پای گاز کنار آمد،وارد اتاق شد و کلید برق را زد،نورش زیاد بود ،همیشه برای او نورِ این اتاق زیاد بود ،چشمانش را میزد،مگر نه که او همیشه در تاریکی غرق بود؟بار ها خواسته بود چراغش را عوض کند...هیچوقت نشده بود،روسری نخیِ سبز یشمی اش را از کمد کشید بیرون و به دورِ سرش محکم گره زد،نفهمید از سردرد بود ،از فشارِ زیاد روسری بر سرش یا ...که صورتش نم گرفت،هیچوقت وقت برای عزاداری نداشت،هیچوقت...حالا که تنها بود میتوانست گاهی جبران کند،هیچوقت نفهمید چرا مهره ی سوخته شد! چه کم گذاشت که سوزاندنش ،کِی نبود که باید میبود،کِی بود که نباید میبود،هیچوقت نفهمید کجا را اشتباه رفت ،مهتاب میگفت که خودش دیده ،خودش شنیده ،میگفت دیده هایش را نمیتواند بیان کند،میگفت مطمئن نیست و یک چیزهایی را حدس میزد،یادش آمد که چقدر به پروپای مهتاب پیچید که قضیه را برایش بگوید و مهتاب هر بار میگفت که به فکر اوست و نباید بداند،اگر قرار باشد بفهمد خودش میفهمد،یادش آمد روزی که طاقتش طاق شدُ مهتاب را قسم داد که بگوید چه دیده،یادش آمد که چه چیزهایی شنید،یادش آمد که حرف هایشان به دعوا ختم شد ،به اینکه او نمیداند دارد ذرهذره خوردش میکند ،ببه اینکه او نمیداند دیشبش چند ساعت گریه کرده ، و وقتی که مهتاب حرف هایش را نصفه نیمه رها کردُ رفت،یادش آمد که چقدر با اقتدار شکست،یادش آمد که باز هم فرصت عزاداری نداشت،چه کرد که سوخت؟؟ چه کرد؟سلما میگفت یا باید سوالت احمقانه باشد که جوابش منطقی شود،یا سوالت منطقی که جوابش احمقانه شود،میگفت برای سوال منطقی جواب منطقی وجود ندارد!!! اینبار جواب منطقی میخواست ،سوالش هم منطقی بود،نبود؟ از تمام زندگیش اینها را منطقی میخواست.چه شد که تکراری شد؟چه شد که زننده شد؟چه شد که محکومش کردند به سوختن و سوزاندنش؟چه شد اشک هایش ؟؟؟ عسل میگفت که {توفرق داری ،تو براش فرق داری دیوونه،اون یکصدم اونقدی که تو رو دوس داره اون عوضیُ دوس نداره...}میگفت که آرامش کند ولی او میدانست که نباید دل خوش کند،نه او به حرف های عسل ایمان داشت و نه عسل به دلداری هایش !حقیقت پتکی شده بود که بر سرش میکوبید ،بی رحم بود،بی رحم بود،بی رحم بود،به حرمت اشکهایش نباید مهره ی سوخته این بازی میشد...بد کردند با او،بد کردند

  • ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۰
  • ۲۰۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیشعوری یک صفت ثابت نیست،بیشعور بودن فرق دارد !اصلا الان که دارم فکر میکنم میبینم مساله ی خیلی خیلی مهمیست ،از نظر من یک آدم هایی خیلی بیشعورند در حالی که از نظر یکسری آدمِ دیگر شاید خیلی جذاب و تو دل برُ محسوب شوند !!!از این لحاظ است که میگویم بیشعوری ثابت نیست! مساله ی دیگری که هست این است که بعضی آدم ها بیشعوریشان دست خوشان نیست،یعنی نمیفهمند با این کاری که دارند میکنند چقد بیشعور میشوند و این کارشان چقد بیشعورانه محسوب میشود ،دست خودشان نیست خُب ولی بیشعوردند دیگر ،برخی دیگر از این دسته آدم ها هستند که ببخشید ببخشید ها ولی ذاتن بیشعورند،یکسری دیگر هستن که خودشان سعی دارند بیشعور باشند!!!هر لحظه و هر ثانیه هم تلاش میکنند تا بیشتر بیشعور شوند ،شاید برایشان جذاب است!

چند مدت پیش که با یکی از دوستانم از مدرسه خارج شدیم دستش بیهوا کشیده شد ،بعد که دستش را از دست دوستش خارج کرد آمد و گفت که میخواهد بروند زنگ بزنند آتش نشانی و بنده های خدا را سر کار بگذارید،تازه پیشنهاد دادند که من هم همراهشان بروم ،یادم هست که آن لحظه لبخند زدم و پیشنهادشان را رد کردم ولی یادم هم نرفته که چقد تهِ دلم فحش نثارشان کردم ،برایشان جذاب بود و نمیدانستند چقدر در نظر من این کارشان بیشعورانه است ،حالا اگر میدانستند هم زیاد فرقی نمیکرد،خُب بیشعور بودند دیگر ،

یا اینکه یکی دیگر از دوستانم را همین حوالی به دفتر کشانده اند،آنهم سرِ قضیه مهمی !!! تهدیدشان کرده اند به گزارش کارشان به اداره آموزش و پرورش و اینها ،گفته بودند که کمترین مجازاتشان کم کردن معدل است ،میدانید چه شد؟؟خُب نمیدانید دیگر ،اگر بدانید شاید شما هم به اندازه من حرس بخورید،بعد از اینکه از دفتر مرخص شده بود پقی زده بود زیر خنده که وای چقدر جالب بود!بعدترش هم آمده بود و همه اینها را با جزئیات کامل و کلی هیجان برای منُ چن نفر دیگر طفلکی تر از من میگفت،آن هم با چه آب و تابی !چقدر با هیجان !!!!!خُب اینجور آدم ها بیشعورند دیگر ،

خودِ من !خودِمن هم گاهی وقتها خیلی بیشعور میشوم ،ژن دیوانه بودم فعال میشود،یکهویکی پیش فعال میشوم ولی حدالمکان سعی میکنم در این بیشعور بودنم آسیبی به آدمها وارد نکنم و دیوانگی و بیشعوریم را روی وسایم خالی کنم تا وقتی که ژن دیوانگیم خود به خود بخوابد،یک همچین دختر خوبی هستم من دیگر،همه اینها به کنار ،میخواهم جدی تر به این معضل مهم بپردازم ،میشود خواهش کنم...میشود خواهش کنم از آن دسته آدم هایی نباشید که خودشان میخواهد بیشعور باشند؟شاید اولش جذاب باشد ،خوب باشد،پر شوید از حس های خوب ولی بعدش سراسر میشود پشیمانی ...بعدش آنقدر حس های بد بهتان دست میدهد که بیخیال حس های خوب میشود ،بعدش دلتان میخواهد یکی بیاید و این حس های بد را از دلتان بکند و ببرد،میشود خواهش کنم سعی نکنید بیشعور باشید؟


  • ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • ۱۵۳۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

به پشت در که رسید خم شد و روی یک پایش نشت و شروع کرد به باز کردن بند کفش هایش،وقت داشت ،مجبور نبود پاهایش را با فشار از داخل حصار کفش بیرون بکشد که مدتی بعد فُمِ پشت کفشش بخوابد،وقت داشت!دست کرد داخل کیفش و دسته کلیدش را بیرون آورد ،نانا هنوز هم به دسته کلیدش وصل بود،از آن چیزهایی بود که دلش نمیخواست جدایش کند،مشکیِ چشمانش از دست رفته بود ولی لبخدش مثل همان وقت ها بود ،لبخندش را خوب به لبش پِرِس کرده بودند،کلید را در قفل چرخاند،سرش پایین بود که چشمش به جوراب های عروسکیش افتاد،دوستشان داشت،چرخی زد و کفش هایش را از جلوی در برداشت و داخل جاکفشی گذاشت،شالِ نصفه و نیمه بسته اش را درآورد و روی دسته کاناپه گذاشت ،مانتو و شلوارش را در آورد و تاپ –شلوار مشکیش را پوشید، کف پاهایش یخ کرده بود ،انگشتانش بی حس بود ،از گوشه ی میز سبد جورابش را بیرون کشید،جوراب روفرشی های منگوله دار آبی-قرمز قلبی قلبی اش را بیرون کشید و به پا کرد،کمرِ شلوارش برایش بزرگ بود ،قدش همینطور،نمیداست هنوز هم خوشش می آید که پایینِ شلوارش روی زمین کشیده شود و زیر پایش بیاید یا نه !فقط میدانست اینطوری راحت تر است ،نزدیک ضبط صوت رفت، آهنگ از میانه های خودش از سر گرفته شد،خوشایند بود ،خوشایند!درِ یخچال را باز کرد،به دنبال چه میگشت ؟نمیدانست!!درِ یخچال را بسته بود که فهمید اصلا نفهمیده چه میخواسته ،این بار که درِ یخچال را باز کرد سعی کرد با دقت بیشتری نگاه کند، با دقت بیشتری کمتر فکر کند ، دست برد و دوتایی از بادنجان های داخل نایلکس زرد رنگ بیرون آورد،زیر سیر آب بُرد و شست ،پوست کنش را براشت و به آرامی روی بادنجان ها سُر داد،سر و تهشان را زد،JUST THE TOW OF US تکرار میشد ،اوج میگرفت،نوای زندگیش را مینواخت و او کمی تکسین می یافت،ذهنش پر کشید به گذشته ،باز هم ناخواسته ،باز هم بی اراده ،باز هم خوسر،به اینکه چقدر از اتفاق های یهویی بدش می آمد ،به اینکه آنقدر اتفاق های یکهویی زندگیش بد بوده است که باعث شده از هر چه اتفاق یکهویی است بترسد ، بیزار شود،به اینکه چقدر دلش میخواست زندگیش ساکت باشد،آرام باشد،بی ترس باشد،زندگی باشد...یادش آمد که نزدیکیش به او چقدر غم انگیز شیرین بود،چقدر دردناک لذت بخش بود ،به اینکه دوس داشتنش چطور رنگ غم میگرفت...

نقطه ای روی دستش سوخت که نگاهش به بادنجانهای درون تابه کشید،روغن بود ...

  • ۱۵ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۰
  • ۱۹۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیست و دو

۱۳
آبان

به قطاری که تو را می برد

گفتم برگردد؟گفتم نرود؟گفتم...؟

چیزی نگفتم

به قطاری که تو را می برد، گلایه ای نیست...

خودت سوار شدی!

حالا هم شب از نیمه گذشته است

تا ایستگاه بعدی چند سال راه است

برف بر بیابان یکدست است 

و هم کوپه هایت چیزی از تو نمی فهمند!

خستگی همیشه به کوه کندن نیست 

خستگی گاهی همین حسی ست

که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری وقتی نشنیده است 

وقتی سوار شده است...

*مهدیه لطیفی

  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۳
  • ۱۷۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

اینکه فهمیدم خبرنگارها هم میتوانند آدم های جالب و خوبی باشند خوب است،فکر میکردم قشری از جامعه اند که میخواستند سیاستمدار شوند و نتوانسته اند یا اینکه عشق رفتن به اینور آنور و هیجان بوده اند که رفته اند خبرنگار شده اند،هیچ گاه فکر نمیکردم از داشتن دوستان خبرنگار انقدر خوشحال باشم. راستش اصلا فکر نمیکردم یک جوری دوستانم خبرنگار از آب در بیایند! آدم های درونگراییند و به طبع بیشتر مسکوت،آرامند،آرام میکنند،لبخند می آورند از آن لبخند های شیرین و عمیق ،اینجور آدمها را دوستشان دارم،خوب اند،خوب بلدند حرف دل بزن،خوب بلدند اشکت را در بیاورند تا تهی شوی،خوب بلدند سبکت کنند،خوب بلدند خوب باشد،خوب بلدند خوبی کنند...

+این ساکت تر شدنم را دوست دارم.


گر دلنوازی میکنی 

آهنگ ویرانی چرا ؟

 ورشعله بازی میکنی

 با مصلحت دانی چرا؟

 هر دم به رنگی نو به نو 

برجان نهی داس درو

کشتی بکش رفتی برو 

 این گربه رقصانی چرا؟

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۱
  • ۱۹۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

بیست.

۰۸
آبان

امروز با حرفی که شاید کاملا بدون قصد زده شد چشمانم روی هم افتاد و من از پس چشمانم مرگ خود را دیدم ! من نباید انقدر بی رحمانه بمیرم ،حق ندارند انقدر بی رحمانه به دارم بکشند ،نه!!!حق ندارند،من نباید اینگونه بمیرم!!!نه


شهری که منم، رو به تــو آغوش گشوده است

هر رهگذری در خـــورِ دروازه ی من نــیست  !

 

*علیرضا بدیع




  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۳
  • ۲۰۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

مثل یک ماهی لیز

از دهانم افتاد

واژه هایی که به هم چسبیده

بوی دوست داشتن داشت

و توام قاپ زدی

مثل یک مرغ حریص

چه خیال خامی

فکر ان مرغ حریص

حرف هایم افتاد

مثل یک ماهی پیر

گوشه ای هم جان داد.

مثل یک شیر برنج

در تماشا بودی

+مرتبط با شعر نیست اما قرار بود بگذارمش.


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۴ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۳
  • ۲۰۶ نمایش
  • ملیـ ـکا

هژده

۲۷
مهر

صدایم کرد،گفت:[گوشِت رو بیار جلو] و من صورتم را به صورتش نزدیکتر کردم ،چرخید و گونه ام را بوسید و من باور نمیکردم ...منتظر نگاهم کرد،سرم را بردم جلو و خیلی نامحسوس گوشه ی گونه اش را لحظه ای بوسیدم... همانی را که بی مهابا دستم را میگرفت ،همانی را که بارها در آغوشش کشیده شدم ، همانی که میگویند با همه لاس میزند ولی با این همه بدجور صادق است ، همانی را که تو نبودی...

/از همان بوسه های اجباری بود،میدانی که؟؟/


بعضی رابطه ها هم، مثل "وسط بودن در صف نانوایی" است. آدم فکر می کند چون چند دقیقه ایستاده است باید حتما برسد آن جلو و نان اش را بگیرد. نه آن قدر سر ِ صف است که بگیرد و نه آن قدر ته، که راحت بزند بیرون. با خودش می گوید من که پنج دقیقه ایستاده ام، و هی کش می دهد. نه این نان برای اوست و نه این صف. نترسید بابا جان. آرام بزنید بیرون. جایی دیگر کسی را دوست خواهید داشت.

*محمدرضا زمانی


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۹
  • ۱۹۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

هرچه میخواهد دل تنگت بگو

از بدی هایی که من کردم بگو

تو بگو من نشینم تا سحر گوشش دهم

هرچه کردم از بدی خوبی بگو

مینشستم بر سره بالین تو

التماست را کرده بودم تو بگو

وقتی رفتی بغض من ترکیده بود

از برایت خون گریه کردم تو بگو

دست من در دست تو بودش ولی ...

دست تو بودش ز دست دیگری این را بگو

 من بدی بسیار کرده ام راست گفته ای

دوست داشتن جرم من بود آری بگو

 

*میلاد جان محمدی

 

  • ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
  • ۱۸۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

نگات،اون خنده تو چشمات

منو میبره تو دنیات 

خنده هات،حتی بغض تو صدات

غرقم میکنه تو رویات


[عشق همین لبخند های توست،همین نگاه های آرامت]

زمانی که نفست از دلت تنگ تر شد از چشمانت کمک بگیر،شب هایی که صدای قلبت بلندتر از صدای حنجره ات هم شد همین طور.

*شهربانو

یک چیزهایی مال من است،فقط و فقط مال من ،مثل همین رویای داشتنت...یک چیزهایی دیگری هم هست که باید مال  من باشد،فقط و فقط مال من،مثل دستانت،چشمانت...اصلا خود تو...خود تو هم باید مال من باشی...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
  • ۲۳۲ نمایش
  • ملیـ ـکا