جانا

جانا

دلم هوای موهایم را کرده،حسابی...
بهر قهقه یا هق هق
چه فرقی دارد؟
اینجا دختری شانه هایش میلرزد...
meligolabi@yahoo.com

پانزده

۱۹
مهر


- بذار حدس بزنم .. اون میخواست یه مسابقه ی مهم ببینه و تو نتونستی خفه خون بگیری ؟!

نه ! بنظر نمیاد خیلی حراف باشی .. اوه فهمیدم ! وقتی دوس پسرت داشت با یه هرزه حال میکرد مچشو گرفتی .. و اونم با یه بادمجون زیر چشمت ازت عذرخواهی کرد

+ بدتر 

- بدتر ؟

+ من به کافه ای که اون توش کار میکرد رفتم تا غافلگیرش کنم .و اون با یه دختر از اونجا اومد بیرون . میدونی . اولین شبی که همدیگرو دیدیم از جلوی یه نونوایی رد شدیم که کیسه های شکرش رو آورده بودن بیرون .شکرا همه جا توی فضا پخش شده بودن .یه طوفان شکری .. روی لبم غبار شکر بود و قبل از اینکه من رو ببوسه دستشو آورد و کمی از غبارو با سرانگشتاش پاک کرد 

و حدس بزن چی شد ؟

- چی شد ؟

+ دیدم که اون دقیقا همین کارو با اون دختر کرد !



دلخوش به چیزی نیستم ، این برزخُ زیبا نکن

با مشت میکوبم به در ،بشناسم اما وا نکن

*احسان افشاری

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۲۹
  • ۱۹۱ نمایش
  • ملیـ ـکا

پنجره پیکان قدیمی و رنگ و رو رفته به اندازه ای باز بود که باران بتواند قطره ای روی صورتش بچکد،آفتاب می تابید ،باران میبارید و قلبش هنوز ثانیه میشمرد،سر انگشنانش کمی خیس شده بود که دستش را نشاند سر جایش و هلال روی لبهایش جان باخت،نفهمید چه شد که قطره از روی مژه هایش چکید ،سرش را بالا گرفت و بغض قورت داد،چشمان پیرمرد را در آینه دید که با سردی به او مینگریست،ثانیه شمار وسط چهار راه میشمرد،آرام آرام 98،99،100 از زیپ پشت کیفش هفت تومانی ای بیرون کشید و به سمت پیرمرد گرفت: ممنون آقا،شاید صدایش را نشنید،مهم هم نبود بشنود یا نه ! در را باز کرد و پیاده شد،از روی همان خط کشی های سفید رد میشد،باید رد میشد ،از همه چیز. شاخه گل ب دست بیرون آمد،قدمی بیش نرفته بود که چهره ای آشنا با همان نام مزخرف خطابش کرد ،از این نام حالش بهم میخورد،با هیجانی وصف نشدنی در آغوشی فشرده شد در حالی که دستانش هنوز در راستای بدنش قرار داشت،دستش را کشید و راه افتاد ،نمیشنید .فقط میفهمید دارد حرف میزند ،گه گداری سری تکان میداد ،گوشه لبش کمی بالا میرفت و گاهی هم زورکی میشد طرح لبخندی را در صورتش کاوید.میرفت ،کشیده میشد و باز هم نمیفهمید در را برایش باز کرد و اشاره کرد که او اول داخل شود ،زودتر از همه چیز موسیقی بیکلام کافه توجهش را جلب کرد ،روی صندلی های چوبین نشستند که شاخه گل را روی میز گذاشت " اووو گل واسه کیه?" و چشمانی که بالا آمد و سخن گفت... اگر قبلن تر ها بود میگفت :بیا واسه تو ! با کمی تردید گفت ولی گفت،هنوز میترسید "راستش...من هیچوقت قبولش نداشتم" 

"مگه میشه?"

"چرا نشه?"...

شاید اگر آن روزها آنقد فکرش را مشغول نکرده بود باز هم نمیگفت، همه راه را دوباره برگشت، تنهایی و با همان شاخه گل،پشیمان بود...

از باز کردن سفره ی جمع شده ی دلش...پشیمان!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
  • ۲۰۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

بارها شده قرار گذاشته ام ارغوانی باشم،ارغوانی نخندم،ارغوانی نگذارم سیل صورتم را ببرد،ارغوانی سکوت نکنم،ارغوانی بشکنم،نمیشود...من همان نیلی ام ،همان نیلی ای که مریم میگفت،وقتی که می آمدم بغض قورت بدهم بدتر میشد،قورت که داده نمیشد هیچ خنجر میشد گلویم را میبرید،

یک هفته بیشتر از شروع سال تحصیلی جدید نگذشته که در همین بازه زمانی هم شاید کم کمش پنج شش باری شنیده باشم که نوجوانی دوران قشنگیست،به یاد ماندنیست،از آن دوران هاییست که آدم بعدن ها دلش برایش تنگ میشود،دبیر ادبیاتمان گفت که امسال آخرین سالیست که انشا مینویسیم،آخرین سالیست که به نوشتن اهمیت داده میشود و من بغض کردم ...بغض کردم برای اینکه شاید دیگر نتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه اگر خیلی تنها شدم،اگر خیلی خیلی تنها شدم هم نمیتوانم بنویسم،بغض کردم برای اینکه از سال آینده ای که قرارست بیاید دیگر نه احساسی خوانده میشود و نه خاطره ای نوشته،بغض کردم برای اینکه حال خوب زنگ های انشا قرارست تمام شود ،بغض کردم برای تمام جملاتی که دیگر نوشته نمیشوند و من هم دیگر قرار نیست یکهو بزنم زیر گریه و های های گریه کنم،بغض کردم برای تمام بغض هایی که میگذاشتمشان برای زنگ انشا که وقتی میترکند حداقل دلیل داشته باشند...این جایی که من هستم را میگویند نوجوانی،من نوجوانم ،میفهمم دوست داشتن ینی چه،میفهمم از دست دادن حال خوب یعنی چه ،میفهمم ترس یعنی چه...


جز من که برای تو در این شهر غریبم

هر بی سر و پایی که رسید از تو خبر داشت

*بنی همدی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۶
  • ۱۸۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

دوازده

۰۶
مهر

دلبرا یک بوسه دادی اینهمه نازت ز چیست

گر پشیمان گشته ای بگذار درجایش نهم

*رستاک حلاج


http://s3.picofile.com/file/8213587576/11752550_845450342214850_8290919171432482397_n.jpg

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۶ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
  • ۲۰۰ نمایش
  • ملیـ ـکا

یک فرشته هایی هستند که زمینی اند ، زیبایند ،شاید خیـــلی خیلی زیبا ،زیبا تر میشوند وقتی بشود عمق مهرشان،عمق فداکاریشان ،عمق قلبشان را سنجید،اندازه گرفت و درک کرد ،گستردگی بالهایشان را وقتی میتوان فهمید که دستانشان بشود آرامنده ات ،قرار بگیرند دور بازوانت تا در آغوششان گم شوی ،این فرشته ها همانانی اند که وقتی آدم دلش میگیرد و هیچکس نیست هستند ،اگر ساعت ها بشینی و برایشان از خاطراتت،از روز مرگی هایی که شاید برای تو خیلی جذابند ولی برای آنها خیلی قدیمی بگویی باز هم خسته نمیشوند یا اگر ،اگر ،اگر یک وقتهایی خسته شدند باز هم گوش میدهند تا تو خالی شوی ،تا آن چیزی که در گلویت گیر کرده بود و داشت خفه ات میکرد دیگر راه نفست را بند نیاور ،تا خوب شوی !این فرشته ها خیلی خواستنی اند ،خیلی دوست داشتنی اند،بنظرم اگر خودت را 10 بار ،100بار ،هزار بار ،یا نه ! اصلا به اندازه ی تمام اذیت هایی که کردیش ،به اندازه ی تمام گذشتش هایی گذشت ،به اندازه ی سال تولدش به میلادی برایش قربانی کنی باز هم کم است ،میدانی؟ همه چیز در برابرش کم است ، یک فرشته هایی هستند که زمینی اند ، که مامان اند !مامان



طوری عاشقانه صدایم میزنی 

که حسودی شان می شود حروف الفبا 

به تک تک ِ حروف اسمم

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۱۱
  • ۱۸۸ نمایش
  • ملیـ ـکا

همان دور ها

۳۱
شهریور

چمدانی کوچک

خیالی روشن

راهی معلوم 

بعد هم هوای رفتن به جایی دور

یکی دو کتاب ورق خورده

خُرده نانی برای کبوتری در راه

سایه سار دو کاج، دو سایه، دو سبز

یکیشان سر بر شانه ی دیگری انگار

منتظرِ قصه نویسِ قدیمیِ همان برف ها و باران ها 

می شود باز کسی را دید

 سیگاری کشید،

صحبتی شنید

*سید علی صالحی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۳
  • ۱۷۳ نمایش
  • ملیـ ـکا

آرامانه

۳۰
شهریور

افسردگیش آنقدر عیان بود که نتواند انکار کند ، سلما هم آنوقت ها افسرده خطابش میکرد ،آن زمان ها هم افسرده بود فقط فرقش این بود که قبول نمیکرد ، هر که میگفت افسرده است با تمام خباثتش نگاهش میکرد و میگفت:«افسرده خودتی !» ولی خُب خیلی چیز ها به مثال گذشته نمیگذشت ،ساعت 5 بامداد بود ،چشمانش درست نمیدید،تلو تلو میخورد ولی مجبور بود بیدار شود،مجبور بود بیدار باشد،مجبــــور !!! مشتش را پر آب کرد و به صورتش ریخت ،سرد بود ولی لازم بود ،دست برد دکمه آف ضبط صوت را زد ،روی اسکاژ بنفش صورتیش مایع ظرفشویی ریخت و بدون دستکش ظرفشویی هایی زرد رنگ شروع کرد به کفی کردن ،تکان که میخورد موهایش می آمد جلوی چشمش ، خیلی ها لختی موهایش را دوست داشتند ،اعصابش خط خطی تر شده بود ، ظرف را در سینک رها کرد،صدایش سکوت خانه را شکست ،

کش مویش زیر کوسن در خودش جمع شده بود ، برش داشت ،موهایش را برد بالا و گوجه ای بست ! میخواست لفتش دهد دیرش میشد ، داشت یکجورایی میدوید که دامنش زیر پایش گیر کرد و بعد روی سرامیک ها زمین خورد ،قفسه سینه اش درد گرفته بود ،شانه ی راستش هم همینطور ،بلند شد و اینبار با آرامتر وارد آشپزخانه شد ،پشت سینک ایستاد و دوباره مشغول شد ،اشکش در آمده بود ،لوسش کرده بودند دیگر ، میدانست که لوسش کرده اند و اِلا یک زمین خوردن که گریه کردن نداشت ، میدانست لوسش کرده اند فقط کی اش را نمیدانست ، نمیدانست چه چیزی باعث شده تا این حد لوس باشد ! مشکلاتش ؟ نازکشی های پدرش ؟ دعواهایش با دوستان نداشته اش ؟ فقط میدانست لوس است ،اشکش سُر خور و روی انگشتش چکید ، مامان میگفت برایش اُفت دارد که دخترش پسرانه فکر میکند ،میگفت برایش اُفت دارد که دخترش دنبال پسرانه هایش میرود جای دخترانه هایش ،آفت دارد که با دخترش راه بیفتد میان لباس فروشی های پسرانه ،کجا بود که ببیند که حتی به یکی از پسرانه هایش نرسیده ، میخواست هم خودش باشد هم یاهای درونش ،میخواست بجای برادر نداشته اش یاهای درونش را شاد کند که نشد ، همه را از بین برد ، خودش را ،یاهایش را ،دخترانه و پسرانه هایشان را، شیر آب را بست ،چرخید و با همان دست های نمدارش گوشه ی دامنش را بالا گرفت تا بتواند راحتتر راه برود ،شلوار کتان آبی نفتی، مانتوی آزاد مشکی و جوراب های عروسکیش به تن کرد، موهایش را باز کرد و در پایین ترین جای ممکن بست ، شال آبی نفتیش را سر کرد ،نشست روی قالیچه ، موبایلش را از درز بین کاناپه بیرون کشید ،داشت زنگ میخورد مثل اکثر وقت ها سایلنت بود ،ناشناس بود ،نفهمید چرا جواب داد ،صدای مردانه ای آن طرف خط با دوم شخص مفرد خطابش کرد ،سلام کرد و قبل از اینکه منتظر پاسخش باشد حالش را پرسید ،مردک اشتباه گرفته بود ،ضربان قلبش بالا رفت ،هنوز نتوانسته بود عادت کند ،موبایلش را پایین آورد و سریع قطع کرد ،داخل کیف انداختدش ،دسته کلیدش را از روی جاکلیدی قهوه ای برداشت ، کتونی های مشکی خاکستریش را پوشید و سَرسَری بند هایش را بست ،بیرون رفت و در خانه را بست ، انگار هر روز باید عذاب وجدان چیزی را بکشد ،باید عادت میکرد ، بــــاید !

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۳
  • ۲۰۴ نمایش
  • ملیـ ـکا

یک نواهایی هستند که خیلی مهم اند ،خیلی کمیابند ،نادرند (!) و صد البته شدیدا دوست داشتنی .منظورم نواهاییست که شاید همه افراد نتوانند در زندگیشان بشنوند ،یک نوا ، یک صوت مخصوص  ، مثل همین دوستت دارمی که از زبان کسی که دوستش داری در می آید ، مثل صدای خنده ی کسانی که دوستشان داریم ، مثل به حرف آمدن نوزاد (!) یک نواهایی خیلی خیلی یکهویی اند ،خیلی نابند ،کوتاهند ،اما ماندگارند ، خیلی ماندگار...

گفت دَدَ (!) شاید دو یا سه بار ،صدایش را ضبط کردم ،فقط همان یک دقیقه بود بعدنش دیگر نگفت ، هِی دارم فکر میکنم نکند اشتباه شنیده ام بعد صدایش را میگذارم و برای چندمین بار گوش میدهم و یک لبخند شیرین مهمانم میشود.

درست شنیده بودم .

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۵۰
  • ۲۰۲ نمایش
  • ملیـ ـکا

آرامانه

۲۷
شهریور

از آن شب هایی بود که به زور میگرن تمام نشدنیش باید خوابش میبرد، از آن شب هایی که خاطراتش قاتل میشدند ،مثل شب های زیادی از زندگیش که بدون لبخند مادر خوابید ،بدون شب بخیر آذر ، بدون بهانه گیری های آرا،بدون صدای بیژن ،مامان وقتی بچه تر بود میگفت دلش میخواسته اسمش را نگار بگذارد میگفت اِسمت هیچ به رفتار هایت نمیخورد ؛ این را فقط وقتی بچه تر بود میگفت ،موزیکی که  روشن کرده بود هم نمیتوانست  جلوی پیشروی افکارش را بگیرد ، روی کاناپه سه نفره مشکی رنگش که آذر انتخاب کرده بود لم داده بود،دستانش روی چشمانش نشسته بودند ،شاید بازهم داشت یواشکی اشک میریخت.فکرد میکرد، به اینکه هنوز هم در تنهایی نمیتواند درس بخواند ،به پایان ترم سشنبه ،به اینکه چگونه پیشنهاد مژگان را برای بیرون رفتن رد کند، به خیلی چیزهایی که نباید فکر میکرد ، دلش زیاد میگرفت ،زود زود میگرف ولی هنوز هم به این دلگرفتگی های بی موقع عادت نداشت ، خیلی قبلن ها مژگان گفته بود هروقت دلت خواست زنگ بزن حرف بزنیم ،زنگ میزد که چه میشد؟ که چه میگفت ؟ زنگ میزد که مژگان دوباره قول بگیرد حتما سر قرار سشنبه برود؟ آن هم کافی شاپ؟دور از ذهنش بود ،خودش در کافی شاپ کار میکرد آن وقت بلند میشد با یک سری بچه پولدار میرفت کافی شاپ؟ مزه اشکهایش شاید دیگر شور نبود ، تلخ بود؛ هزار بار تلخ تر از جویدن بادامی که تمام وجودت را جمع کرده.لباس هایش را عوض کرده بود با دامن گلداری که از خاله برایش مانده بود ونیم آستین مشکیش ،دلش درد میکرد ،اگر قبلن تر ها که مامان میگف میرفت دکتر شاید حالا دردش انقدر زیاد نمیشد ،اضافه ی نیمروی صبحش هنوز روی میز بود ،با همان تکه نان هایی که حالا خشک شده بودند ،ظرف را در سینک که گذاشت حالش بهم خورد ، معده اش سوخت،دستش را زیر شیر آب برد و مشتی آب پشت گردنش ریخت ،خاله میگفت حال آدم جا می آید، کف زمین آشپزخانه نصفه نیمه اش دراز کشید ،شاید سردی سرامیک ها بتواند بهترش کند ،پلک هایش را روی هم گذاشت و در خودش جمع شد ،صدای موزیک لایت هنوز هم می آمد ، نمیتوانست درس بخواند ،یک جایی سمت چپ سینه اش سوخت ،ذهنش پر کشید به زمانی که فکر میکرد قلب سمت راست بدن است.باید میخوابید.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۹
  • ۲۰۵ نمایش
  • ملیـ ـکا

- خوب کار میکنه،دوسش دارم.

+نهال؟

- آره،فک کنم اسمش نهالِ.

+ خواهرمه.

نهال خواهرَش بود ، همانی که فک میکردم رفیقش بوده ...سال چهارم تربیت بدنی.سنجاقک آنهمه لطف را در حق خواهرش میکرد. سنجاقک سرَش شلوغ است ،خیلی شلوغ تر از آنچه فکرش را میکردم ؛دوس داشتنی تر است بیشتر از آنچه فکرش را میکردم ،از هم خیلی دوریم ،خیلی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۲۰
  • ۲۱۹ نمایش
  • ملیـ ـکا